دست و صورتش رو شسته بود و حالا به چهرهی غرق در خواب همسرش چشم دوخت. اگه چانیول ازش سکس میخواست و تنها هدفش از متاهل بودن، همین بود پس بکهیون هیچ اعتراضی نمیکرد و قدم سفت و سختی توی این راه برداشت "اغوا کردن همسرش حتی در حالت خوابیده و در کل توی تک تک ثانیههای زندگی تخمیاشون"
در اتاق به صدا دراومد و بکهیون مغموم از فکر و خیال بیرون اومد. با قدمهای شل و ولش در رو باز کرد و با قیافهی نه چندان خوشحال جونگکوک روبرو شد:
- هیونگ قرار نیست بیاین پایین؟ خاله منتظر هممونه که صبحانه بخوریم.
بکهیون نگاهی کوتاه به چهرهی درهم پسرک انداخت و با بیحالی مشهود توی صداش گفت و جونگکوک کمی متعجب شد که چرا بکهیون اول صبحی انقدر گرفته و پوکره:
- چانیول خوابه. میرم بیدارش میکنم و با هم میایم پایین.
جونگکوک سری تکون داد و بکهیون بازو اش رو با نهایت بیحالی کشید و در بسته شد. حالا باید چطوری به سمت همسرش میرفت و از خواب ناز بیدارش میکرد وقتی دلش میخواست با هر دو تا پاهاش بره توی صورتش و فیس جذابش رو به فاک بده؟
پوفی از بین لبهاش خارج شد و با نهایت کلافگی روی تخت نشست. به بازوی چانیول فشاری وارد کرد و با سردی صداش زد:
- چانیول... پاشو... مادرت و بقیه اون پایین منتظرمونن.
چشمهای آلفا با تنبلی باز شدن اما هنوز خمار بود. اولین چیزی که خیلی به چشم چانیول اومد مردمکهای یخ زده و مردهی همسرش بود. نه خیلی ناراحت و نه خیلی خوشحال... بکهیون تلاش کرد در مقابل نگاه جستجوگر همسرش خنثی باشه و از دهنش فحش بزرگی درنیاد چون طبق گفتههای همسرش باید تربیت و رام شده میبود!
هومی کرد و روی تخت نشست. بکهیون به محض بلند شدن چانیول با تموم وجودش عقب کشید چون در این حالت حتی نمیخواست یه اینچ از پوستش هم برخوردی با پوست چانیول داشته باشه. چانیول از گوشهی چشمش حرکت یهوییاش رو فهمید و اهمیتی نداد. درسته همین بود! چانیولِ همیشگی اهمیتی به احساسات زودگذر نمیداد. بکهیون باید این رو میفهمید و عاقلانهتر با این مسئله برخورد میکرد.
ناراحتی و غمش به قدری بزرگ بود که احساس میکرد یه حفرهی بزرگ توی قلبش در حال تشکیله که با دیدن چانیول و رفتار فوقالعاده سردش و عذرخواهی نکردنش بخاطر کلمات کوبندهاش، هر دقیقه بزرگتر و عمیقتر میشه. یکی توی ذهنش بلند داد کشید "تف بهت پارک چانیول با اون رفتار گندت و لعنت به منی که باهاتم! عذرخواهی کردن اونقدرام سخت نیست وقتی متوجه میشی چقدر ناراحتم و به تخمت میگیری!"
هر کدوم سعی داشتن بدون حتی نیمنگاهی کوتاه و یا حتی گفتن چند کلمهای حاضر بشن و توجهی به هم نکنن. انگار توی یه بازی عجیب بودن و ماموریتشون هم این بود که مثل غریبهها از همدیگه دوری و تا حد ممکن فاصلهاشون رو حفظ کنن. هر جا که بکهیون توش قدم میذاشت، چانیول به اون سمت نمیرفت و همینطور برعکس. به طور خیلی واضحی بعد از حرفهای شب قبل چانیول یه دیوار خیلی بلند بینشون کشیده شد و هیچکدوم هم قصد شکستن سکوت بینشون و ترک اون دیوار رو نداشتن. البته به نظر بکهیون، چانیول خیلی هم بدش نمیومد که دهنش فقط برای دیکش باز باشه نه حرف زدن!
VOUS LISEZ
" UNTOLD " [Complete]
Fanfiction•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...