دستهاش رو داخل جیبهاش فرو برد و نگاه بیحوصلهاش رو به سمت جیمین کشوند. اگه امکانش وجود داشت جیمین رو با لگدی محکم به سمت ماشینی هدایت میکرد و از کشته شدنش لذت میبرد! آه کلافهای از اعماق گلو اش بیرون اومد و هومی ناراضی از چسبیدن جیمین به خودش کشید:
- میشه انقدر بهم نچسبی وقتی میدونی امروز صد برابر از روزای قبلی بیحوصلهترم؟!
- خب... راستشو بخوای جوابت یه نه محکمه چون همیشه همینی. این روزا اگه یه لبخند رو لبات باشه جای تعجب داره!
- جدی برای چی انقدر بهم میچسبی؟ نکنه کسی بهت دستور داده؟ هوم... اگه اینجوریه شرط میبندم کار اون تهیونگ احمقه!
جیمین لحظهای مکث کرد؛ دلش میخواست داد بزنه و بگه من نگران خودتم چون هر لحظه تو خطری و امکان نابود شدنت بالاست... اما ناراحتی، تن صداش رو موقع حرف زدن تا حدی پایین و گرفته جلوه داد و جونگکوک با شنیدن صدای غمگینش، گاردش رو نسبتا پایین آورد. جیمین همیشه براش بهترین بود و تو شرایط بحرانی همیشه حمایتش رو با عشق بهش نشون میداد.
- من همیشه باهات صادق و روراست بودم کوک. شاید تهیونگ یه چیزایی گفته باشه ولی جدا از اونا من خودم نگرانتم... اگه حس میکنی حضورم معذبت میکنه میتونم ازت فاصله بگیرم تا برای خودت فضا داشته باشی.
جونگکوک نگاه چپی بهش انداخت و متاثر از لحن ناراحت دوستش، برای اینکه جو مزخرف بینشون عوض بشه ضربهی آرومی به شونهاش زد و دستش رو به آرومی داخل جیبش برگردوند. از سرمایی که انگشتهاش رو به گزگز میانداخت نفرت داشت!
- حالا نمیخواد ادای عوضیهای دوستداشتنی رو برام دربیاری. بمون سر جات... شاید من بهت میگم برو ولی تو باید بری؟!
جیمین معترضانه نگاهی آتیشی بهش کرد و با اخم کمرنگش در حالی که شونهاش رو میمالید نالید:
- چرا میزنی وحشی مگه مریضی؟! و در جواب سوالت هم بله... این چیزیه که خودت...
- شات د فاک آپ!
- فکر کنم من اگه نفس هم بکشم تو عصبی میشی...
- بینگو!
انگشت شصتش رو بالا آورد و جیمین نیشخند پرحرصی بهش زد. یکی دو دقیقهای بینشون سکوت حکمفرما شد تا اینکه جیمین با دیدن شاپ عروسک فروشی ایستاد... باید برای تولد خواهرزادهی لعنتیاش عروسک احمقانهای میخرید. به سمت جونگکوک که مثل روح شده بود برگشت؛ حین حرف زدن خیلی بی میل و رغبت کلمات رو ادا میکرد و مشخص بود که چقدر از اون کار متنفره!
- چند دقیقهی بعدی قراره صرف این بشه که من دنبال یه مشت عروسک مزخرف برای خواهرزادهام باشم... میای یا نه؟!
- من حاضرم بمیرم ولی داخل یه عروسک فروشی نشم! خودت که بهتر از من میدونی چه فوبیای مسخرهای دارم!
ESTÁS LEYENDO
" UNTOLD " [Complete]
Fanfic•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...