پلکهای خمارش به آرومی از هم باز شدن و نگاهش به سقف صاف و سفیدِ بالای سرش نشست. بوی تند الکل و بیمارستان لعنتی زیر بینیاش بود و اسید معدهاش رو تحریکپذیرتر میکرد... برای چند ثانیه مغزش قفل موند تا اینکه با یادآوری جونگکوک، چشمهاش درشت شدن و سرم رو با تقلای نه چندان زیاد از دستش خارج کرد. برگی از دستمال برداشت و بعد از فشار دادن به جای زخم، بلند شد و سرش فورا گیج رفت... تلو تلو خوران عقب رفت تا اینکه پرستاری وارد اتاق شد، با دیدن وضعیت آلفا و رنگ پریدهاش اخم بزرگی بین ابروهاش جا گرفت و هشدار داد؛ اما مشخص بود که نگاه تهیونگ به بیرونه و هیچ اهمیتی به تذکرش نمیده!
- خواهش میکنم آقای پارک باید استراحت کنین. لطفا برگردین سر جاتون... شرایطتون اصلا برای بلند شدن و راه رفتن مناسب نیست.
نگاهِ خسته و کلافهی آلفا سمتش برگشت، تهموندهی انرژیاش رو جمع کرد و قدمی به سمت جلو برداشت. سرش با هر قدم سنگین میشد و نبضش باعث اذیت بود اما اهمیتی نداشت... تا جفتش رو در وضعیت پایداری نمیدید؛ جهنم جلوی چشمهاش رژه میرفت و خواب و خوراک ازش گرفته میشد... درست مثل یک هفتهی جهنمی که پشت سر گذاشته بود!
- برام مهم نیست چی میگی یا حتی اگه بخوای جلوم رو بگیری، من اونقدری نگران جفتم هستم که وسط راه بیفتم بمیرم هم اهمیتی برام نداره. پس عصبیم نکن و مانعم نشو. قرار نیست یه دیدار ساده بهم آسیبی برسونه.
- آقای پارک شما الان نمی...
- همین جا باید جملهاتون رو قطع کنم. نمیخوام برخورد خشونتآمیزی باهاتون داشته باشم و بازم دارم تکرار میکنم، برام اهمیتی نداره. تا وقتی امگام رو نبینم، واژهی "نمیتونی" برام یه جوک مسخرهست!
خشمِ آشکاری که تو صدای آلفا موج میزد، امگای نگران رو مبهوت و زبونش رو قفل کرد. تهیونگ وقتی از سکوت پرستار مطمئن شد قدمهای سنگینش رو به سمت اتاق امگا برداشت... میخواست دیشب ببینتش اما همونجا از ضعف و درد وحشتناک بیهوش و سقوط نصیبش شده بود! حالا که قدرتِ بدنیاش خیلی خیلی کم بهبود یافته بود، میتونست جفتش رو ببینه... بعد از یک هفتهی عذابآور که ندیده بودش و انتظار قلبش رو میکشت، فشار خیلی آرومی به دستگیره وارد کرد و با دیدنِ جونگکوک رنگ پریده در تخت، بغض به بیخ گلوش چنگ انداخت و قلبِ تپنده و دلتنگش، رنجور و ناآرامتر از همیشه میکوبید... تهیونگ باعث پژمرده شدنش بود!
- بالاخره اومدی...
- بیدارت کردم؟! متاسفم من... من... الان... میرم... بیرون...
- نه... بیدار بودم...
امگا به تلخی لب زد، چهرهاش رو به سمت پنجرهی دلباز اتاق برگردوند و تهیونگ با سستی در رو بست... توان جلوتر رفتن رو نداشت و میخواست از همونجا به جونگکوک زل بزنه؛ امگای رنگ پریده خندهی آرومی کرد و جوری پلک میزد که انگار هنوز هم در کما به سر میبره... هنوز هم زندگیاش تموم شده به نظر میرسید!
ESTÁS LEYENDO
" UNTOLD " [Complete]
Fanfic•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...