آلفا برای مدت کوتاهی، دوستش رو تنها گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت تا تهیونگ کمی ریلکس کنه... بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب برگشت و روبروش نشست. دوستش واقعا ترسیده و وحشتزده به نظر میرسید و نگرانی از چهرهاش میبارید... خشم، اندوه و درد احساساتِ سرکوب شدهاش رو تشکیل میدادن و حالات درونیاش بیشباهت به جهنم نبود!
- خب... حالا که آرومتر شدی... میشه برام تعریف کنی و بگی چه اتفاقی افتاده که زندگیو برای هردوتاتون با این شدت و خیلی احمقانه تلخ کردی؟!
نگاهش به لیوان آب خورد و بیدرنگ، یه نفس سر کشیدش و امیدوار بود آتش خشمش فروکش کنه... ولی خوب میدونست یه لیوان آب، قرار نیست تحولی در درونش ایجاد بکنه. با چشمهای سرخش، نگاه درموندهاش رو به یونگی داد و زمزمهوار گفت:
- به فاک رفتیم یونگی... به فاک رفتیم!
- چشمات داد میزنن که به فاک رفتین! ولی دلیل این حجم از آشفتگی وسط این رابطهی تازه شکل گرفته چیه؟
- که این رابطه از اولش هم نباید شکل میگرفت!
یونگی با تعجب، جوری بهش نگاه میکرد انگار احمقی چیزیه! اخمهاش دوباره درهم شدن... چنگی به موهاش انداخت و احساس میکرد واقعا بدبختترینه!
- نباید شکل میگرفت؟! نکنه تو خل شدی و من خبر ندارم؟ شایدم این چند وقته که غیب بودی سر از تیمارستان درآوردی!
- یونگی!
غرشی کرد و دوستش بیتفاوت، در حالی که نیشخند اعصابخوردکنی رو مهمون لبهاش میکرد با بیخیالی شونهای بالا انداخت:
- آخه این حجم از بیعقلی ازت بعیده... البته درسته در کل عقل تو مغزت نیست و فقط داری گچ جابهجا میکنی ولی... این یکی واقعا دور از انتظار بود.
- لعنت بهت تو حتی جریانو نمیدونی و داری قضاوت میکنی!
- پس بهم بگو قضیه چیه تا تک تک مبلای این خونه رو فرو نکردم تو باسنت دیک هد!
یونگی این بار با فریاد گفت و کنترل رو مستقیما پرت کرد سمت شکم تهیونگ و صدای دادش بخاطر برخورد دردناک کنترل به بدنش بالا رفت:
- برای چی انقدر وحشی شدی؟ از باغ وحش فرار کردی؟
- شایدم شاگرد یه قاتل روانی بودم و حالا اینجام تا بکشمت! میخوای بگی یا تا فردا صبح قراره اینجا علاف شم؟!
- فاک یو! نه... فقط بهم یه ثانیه وقت بده، حتی یادآوریش برای خودمم دردناکه؛ چه برسه به گفتنش.
یونگی پا روی پا انداخت، با چشمهای ریز شدهاش به دوست عصبیاش زل زد و اخم کمرنگی روی پیشونیاش شکل گرفت:
- چی انقدر عصبیت کرده خب؟!
بغض دردناکی به گلو اش فشار میاورد... انگار یه طناب دور گردنش به محکمترین حالت پیچیده شده و اجازهی نفس کشیدن ازش سلب شده... سرش رو به عقب فرستاد و سفیدیِ سقف، واقعیت تلخی رو بهش یادآوری میکرد که همه چیز در واقعیترین حالت ممکنش در حال اتفاق افتادنه و تهیونگ هیچ راهی برای فرار ازش نداره! رسما داخل چاهی افتاده بود که بهش هشدار داده بودن تا واردش نشه... ولی اون کور بود و خاصیتِ عشق، تار و کم سو کردن دیدت بود!
JE LEEST
" UNTOLD " [Complete]
Fanfictie•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...