┫Chapter 22┣

2K 442 168
                                    

بکهیون کم مونده بود گریه کنه و چشم‌هاش اشکی بشن. تارهای صوتی‌اش می‌لرزید و با ترس، نگاهش رو از چشم‌های موشکافانه‌ی چانیول گرفت و تو مغزش دنبال یه جواب معقول می‌گشت که صدای زنگ گوشی چانیول رشته‌ی کلامش رو برید...

آلفا با عصبانیت بلند شد و پشت بندش بکهیون که آسوده خاطر شده بود نفس راحتی کشید و در حالی که هنوز هم بدنش ویبره میرفت روی تخت نشست. تا به حال تو عمرش انقدر از زنگ خوردن گوشی چانیول خوشحال نشده بود. آلفا در حالی که با نگاه عصبی‌اش به بکهیون خیره شده بود تماسش رو پاسخ داد... صداش گرفته به گوش میرسید و نشون از عصبانیت زیادش میداد!

- طبق معمول اگه دو دقیقه نباشم شماها همتون باید گند بزنین! فاک!

برگشت و قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهش رو به بکهیونی داد که روی تخت نشسته بود و سرش پایین بود. قدمی به جلو برداشت و جمله‌اش، باعث تکون خوردن شدید قلب بکهیون شد:

- و تو بکهیون، فکر نکن که میتونی از دستم فرار کنی و در بری. وقتی برگشتم خونه مطمئن باش جواب کل سوالامو میخوام و بهتره تا اون موقع خوب به جواب سوالام فکر کنی چون نمیخوام چیزی جز حقیقت بشنوم و جفتمون میدونیم اگه عصبی بشم چیز خوبی در انتظارت نیست!

دست‌هاش مشت شدن، فضای خونه سنگین بود و نیاز داشت تا از این محیط خفقان‌آور فرار کنه و به جایی غیر از اینجا پناه ببره... فکش قفل شد و با لحنی آهسته گفت:

- باشه چانیول!

چانیول بی هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد و بکهیون چند دقیقه صبر کرد تا از رفتن چانیول مطمئن بشه. بلند شد و لباس‌هاش رو پوشید... دوست داشت کمی قدم بزنه و به افکارش اجازه‌ی جولان گرفتن بده، چون به هر حال چانیول منتظرش بود و یه جواب می‌خواست! جوابی که بکهیون حتی به خودش هم نمی‌تونست بگه و از به زبون آوردنش یا حتی فکر کردن بهش طفره میرفت و تقریبا هر بار با گذر این فکر از ذهنش، پا به فرار میذاشت و اونها رو تو همون سیاهچالی که قرار داشتن دفنشون می‌کرد. از خودش می‌ترسید و بیشتر از همه، از چانیول می‌ترسید... از واکنشش و رفتاری که شاید خیلی خوشایند نباشه!

آه غمگینی کشید و بالاخره به پاهاش فرمان توقف داد. قدم‌هاش خود به خود جلوی یه کتابخونه که تمی کلاسیک و قدیمی داشت متوقف شدن و بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت. خب... برای سرگرمی و شاید حتی فرار از هرج و مرج شکل گرفته در ذهنش، اصلا هم چیز بدی به نظر نمی‌رسید. از بچگی عاشق گشتن بین قفسه‌های کتاب تو مدرسه و خونه بود، و دلش می‌خواست ساعت‌ها به تماشای کتاب‌های مختلف بپردازه.

وارد شد و ذوق زده بین قفسه‌های کتاب میگشت و میگشت... برای چند دقیقه فقط داشت به عنوان کتاب‌ها زل میزد که نگاهش روی یه کتاب زوم موند. این کتاب رو قبلا خونده بود و موضوعات جالبی رو درباره‌ی تناسخ نوشته بود... لب‌هاش رو جلو داد و با شنیدن صدایی که از پشت سرش میومد، یه دور سکته‌ی کامل رو گذروند و دوباره به زندگی برگشت:

" UNTOLD " [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora