┫Chapter 5┣

2.4K 471 19
                                    

جیمین با ترس نگاهی به در بسته شده انداخت و پاهاش رو آهسته دو طرف بدن تهیونگ گذاشت، انگار که می‌ترسید کسی وارد اتاق بشه و مچشون رو بگیره و در نتیجه به فاکِ ابدی بره!

جونگکوک با کلافگی پاهاش رو به زمین کوبوند و به باسنش اشاره زد:

- چرا اینجوری نشستی؟!

- ببینم بهم اجازه میدی؟ نمیکشی منو اگه بخوام رو پاهاش بشینم؟ کل شهر دیگه از این خوی وحشی‌گری تو خبر دارن، میدونن پا روی دمت بذارن دمشونو با قیچی که سهله با تبر میبری! خب بفهم منم می‌ترسم!

امگا حرصی خندید و جیمین با بیچارگی لب‌های درشتش رو آویزون کرد و به خنده‌های عصبی‌اش خیره شد. راستش خیلی می‌ترسید که توسط خود جونگکوک به فاک بره، چون دیوونه‌تر و بی‌عقل‌تر از دوستش سراغ نداشت!

- احمق! من اگه می‌خواستم بکشمت که از ثانیه‌ی اولی که مست و نیمه بیهوش تو بغلت لم داده بود و هی می‌خواست دیکشو به باسنت بماله و مثل حشریا دنبالت بود می‌کشتمت نه الان که فرقی با یه آدم که تو کماست نداره.

جیمین نفس عمیقی کشید و تار موهاش رو کنار زد، تهیونگ مثل یه آدم مست و بی‌اختیار چشم‌هاش نیمه باز بود و زیر لب چیزهای نامفهومی زمزمه می‌کرد؛ بیشترش انگار با این مضمون بودن که زودتر خودت رو تکون بده میخوام بکنمت چون درسته خودم مردم ولی دیکم که زنده‌ی زنده‌ست!

- من... من میترسم جونگکوک. اگه یونگی بفهمه چی؟! اونوقت هردومون رو آتیش میزنه. بهت قول میدم جوری ما رو ذغال کنه که حتی مورچه‌های کف زمین هم نخوان سراغمون بیان! اون آدم یه مغز داره با کلی سلول سوخته و به فاک رفته. تو که نمیدونی وقتی عصبی بشه چقدر وحشتناک میشه!

جونگکوک زبونش رو درون دهانش چرخوند و تکونی به دوربین توی دستش داد:

- اولا که بهتره این ترس لعنتی توی چشمات رو تمومش کنی تا خودم با همین آباژور روی میز کورت نکردم جیمین. دوما که اگه یونگی بفهمه هیچ غلطی نمیتونه بکنه چون اون حرومزاده حتی هنوز هیچ اقدامی برای مارک کردنت انجام نداده، چطور روش میشه انقدر احساس مالکیت داشته باشه؟ تو یه امگای آزادی و میتونی هر غلطی دلت خواست انجام بدی و با هر کسی که خواستی لاس بزنی و سکس کنی چون اون آدمی که انقدر روت ادعای مالکیت داره، انقدر ماست و بی‌مصرفه که نمیخواد هیچ غلطی بکنه! شایدم به خاطر اینه که از باسن فیل افتاده پایین ولی خب... کلا آدم بیخودیه! و سوما که دست از بولشیت گفتن بردار و زودتر هلوی مبارکت رو تکون بده و روی دیکش بشین انقدر علافم نکن.

دوربین رو بالا آورد و ادامه داد:

- من تا فردا صبح اینجا وقت ندارم! فردا دوتامون با هم امتحان داریم و نصفه شبی اینجا داریم احمقانه‌ترین کار قرن رو انجام میدیم و هنوزم هیچ اقدامی برای خوندن پونصد صفحه کتاب نکردیم.

" UNTOLD " [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant