بکهیون داشت توی خواب غر میزد. بالش عزیزش رو برای له کردن توی بازوهاش پیدا نمیکرد و به جاش به یه جسم خیلی سخت، که تقریبا میشد گفت مثل سنگ بود، برخورد کرد و مدام در حال کشتی گرفتن با اون جسم آهنی بود. خمیازهی کوتاهی کشید و دستش رو پایینتر برد تا شاید بالش عزیزش پیدا بشه که انگشتشهاش دور یه چیز نرم حلقه شدند:
- بالشم؟ بالشم پیدا شده؟!
همونطور که با چشمهای بسته دوباره داشت میخوابید، بیشتر و بیشتر اون جسم نرم رو فشار داد و خودش رو به اون بالشتی که بیشتر شبیه آهن بود چسبوند. حداقل تونسته بود یه نرمیای رو حس کنه که البته دیگه همچنان نرم هم به نظر نمیومد...!
- این دیک منه که مثل ژله داری تو انگشتات بالا و پایینش میکنی بک، نه بالش!
- چی؟!
موجود کیوت و خوابالود با گونههایی برآمده که به قفسهی سینهی مرد چسبیده بود، با صدایی فوقالعاده نرم و تو دل برو گفت. چانیول تندتر شدن ضربان قلبش رو زیر گونههای نرم امگاش حس کرد. یه نفس گرفت و با صدایی خشدار و گرفته زیر گوش همسر بازیگوش و احمقش گفت:
- اگه نمیخوای همین الان انقدر بکنمت که صدات تا طبقهی پایین بره و اون دو تا دلقک آویزون رسوات کنن، دستتو از اونجایی که هست برش دار!
بکهیون با شنیدن صدای عمیق چانیول، درست زیر گوشش، از هپروت به دنیای واقعیت پرت شد. توی بغل چانیول لم داده، دیکش رو توی دستاش گرفته و باهاش مثل اسباب بازی، بازی کرده بود، و حالا اینکه کرده نشد براش جای تعجب داشت! لای یکی از چشمهاش رو باز کرد و با دیدن اخمهای در هم مرد، فورا سیخ نشست و با چشمهایی که به خاطر این کار اشکی شدن نگاهی به دور و بر انداخت. مشتهای کوچیکش رو به چشمهاش کشید و دوباره خمیازه کشید. میخواست از اون جو مسخره و صددرصد خاطرات نه چندان زیبای شب قبل خلاص شه، پس مسخرهترین سوال رو به زبون آورد تا عادی جلوه کنه؛ چون همین چند ثانیه پیش دیک آلفاش رو دستمالی کرده بود و حالا بینیاش، فرومون خاص و قوی چانیول رو حس میکرد:
- بالشم کو؟!
چانیول پوزخند زد و بکهیون وقتی چشمهاش به لباسهای چانیول افتاد فهمید همون لباسهای شب قبلن منتها بیشتر از قبل به هم ریخته و بینظم شدن. نگاهش خیلی ناخودآگاه از پوزخند چانیول به لباسها و در آخر به کمربندش رسید و نتونست جلوی مردمکهای شیطونش رو بگیره، چون درست وسط پاهای برآمدهی چانیول فیکس و صدای پوزخند مرد هم بلندتر شد:
- بالشت همینجایی نیست که داری با نگاهت قورتش میدی؟
چینی به دماغش داد و با نگاهی غضبناک به آلفا خیره شد. نمیتونست منکر بشه چون زیر دلش داشت از فرومون قوی چانیول که بینیاش رو تحریک میکرد پیچ میخورد و بهش حس نشستن کنار آتیش برپا شده توی ساحل رو میداد. یه حسِ لایت و در عین حال قوی و عجیب...
ESTÁS LEYENDO
" UNTOLD " [Complete]
Fanfic•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...