چند دقیقهای از رفتن خانوم پارک و بقیه میگذشت و خبری از چانیول نبود. بکهیون نفس عمیقی کشید و میتونست از همین فاصله، رایحهی قوی و تلخ آلفاش رو که در بینی و ریههاش پیچیده و وجودش رو احاطه میکرد، حس بکنه. چانیول دوباره داشت به حالت اول برمیگشت؟ فاک... واقعا عالی شد! برای گندی که نزده باید به حالت تنظیمات کارخونه برمیگشت! عالیتر از این نمیشد... یه زندگیِ رویایی؛ دقیقا همون چیزی که آرزوش رو داشت!
امگا با بیچارگی سرش رو به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد و یادش اومد که دیگه باید از این دیوار لعنتی هم متنفر باشه! لبهاش رو به دهان کشید و به سختی روی زانوانش ایستاد. میدونست در این لحظه دیدن چانیول و بحث کردن باهاش حماقت محضه اما عصبانیت و خشمی که وجودش رو اسیر کرده بود، مانع دیدن حقایق جلوی چشمهاش شد! نفس لرزونش رو با شدت رها کرد و با هر زوری که در توان داشت، به پاهایی که توانایی حرکت کردن نداشتن دستور تحرک رو داد و به سمت طبقهی پایین پیش رفت.
چانیول اونجا نشسته بود، اخم وحشتناکی روی چهرهی سردش نقش بسته بود و بکهیون میدید که چطور انگشتهای چانیول با عصبانیت و گیجی روی نوتبوکش میچرخیدن!
با جرئت جلو رفت و دقیقا روبروی همسر عصبانیش ایستاد. دستهاش رو جلوی شکمش قلاب کرد. لحنش خفه و لرزون بود و با تموم وجودش از امگا بودن و رایحهی لطیفی که در اتاق میپیچید، در حالی که چانیول با فرومون تلخ و قویاش به این شکل تحقیرش میکرد نفرت داشت!
چانیول نگاهش رو بالا نیاورد و بکهیون با تُنی خفیف و گرفته گفت:
- مشکل چی بود چانیول؟ من چه اشتباهی کردم که باید این رفتار ازت سر بزنه؟!
چانیول سر تکون داد و چشمهای جدیاش رو بالا آورد. بکهیون یخ زد و ناخودآگاه، یک قدم به سمت عقب برداشت... حنجرهاش با رایحهی تلخ آلفاش میلرزید و بدنش دیگه کم مونده بود روی ویبره بره، روی زانوهاش بشینه و سرش رو با مطیعترین حالتش برای آلفاش خم کنه. این چه حالت لعنتیای بود که چانیول برای بکهیون پدید آورده بود؟ امگای وجودش مدام بهش فریاد میزد تا سر خم بکنه و بکهیون، با چشمهایی گشاد شده فقط به تصویر تار شدهی چانیول چشم دوخت... چه مرگش شده؟! مطمئنا هرچی که بود، فقط و فقط تاثیر چشمهای جدی چانیول نبود؛ فرمانی بود که در چشمهای سلطه طلبش موج میزد!
- به حرفم خوب گوش بده و از جلوی چشمام محو شو بکهیون... نمیخوام برای ساعات آینده صداتو بشنوم.
بزاقش رو قورت داد. داشت تسلیم میشد ولی انگشتهاش رو با شدت بیشتری به هم پیچید و وجود طوفانیاش رو ایگنور کرد. یا حداقل تلاشش رو به کار گرفت تا نادیدهاش بگیره!
در دل نالید و بند بند انگشتهاش رو به سفیدی میرفتن. لبهاش رو با دندونهاش پرس کرد و زمزمهی خفیفش، تبدیل به صدایی بلند و ناهنجار شد. میترسید و باز هم شجاعت به خرج داده بود، شجاعتی که براش گرون تمام میشد!
VOUS LISEZ
" UNTOLD " [Complete]
Fanfiction•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...