┫Chapter 19┣

1.9K 428 105
                                    

اگه می‌خواست از حال و هوای خودش، برای ذهنِ همیشه پر سوالش توصیفی رو به تصویر بکشه، نمی‌دونست باید دقیقا چه کلماتی رو برای وصف اوضاعش بچینه و سازمان بندی کنه... تنها چیزی که خوب فهمیده بود این بود که طی چند روز اخیر، شدیدا دلش می‌خواست به چانیول بچسبه... جسم خودش رو بین بازوهای قدرتمند همسرش در حالی پیدا بکنه که مثل کنه بینی‌اش رو به گردن چانیول چسبونده و در حال عمیق بوییدن و لذت بردن با تمومِ وجودشه!

چانیول نُچی گفت، سعی داشت تا امگا رو از خودش کمی... فقط کمی دور کنه چون بکهیون دقیقا مثل یه بچه کوالای بهونه‌گیر و گرسنه، در آغوشش لم داده بود و قفل انگشت‌هاش به هیچ وجه قصد باز شدن رو نداشت. اخم کمرنگی روی چهره‌اش شکل گرفت. نفسش رو به سختی فوت کرد و آهسته گفت:

- بکهیون، قصد نداری از روم بلند بشی؟!

امگا با تخسی ناله‌ای نارضایت سر داد و سرش رو به سینه‌ی چانیول مالید... آلفا می‌تونست حسش بکنه، یه سری تپش‌هایی که به شیرینی عسل توی قلبش در حال سرایز شدن بودن و لبخندی که تا پشت پرده‌ی لب‌هاش به وضوح راهش رو ادامه می‌داد و چانیول به سختی مخفی‌اش میکرد... حسی که این روزها از بکهیون دریافت می‌کرد، دقیقا عین این بود که یه گربه کوچولوی نرم و پشمالو به بهونه‌ی ناز و نوازش توی بغلش لم داده، ناله‌های میو مانندی سر میده و هر دقیقه به دنبال به صدا درآوردن صاحبشه؛ درست مثل همسرش که عجیب تو چشم‌هاش مثل مارشملویی بود که نرمه و بافت خامه‌ای مانندی رو به خودش اختصاص داده!

- نه... بذار یکم دیگه همینجوری بمونیم یول... لطفا!

چانیول قرار بود حلقه‌ی آغوشش رو باز بکنه اما انگشت‌هاش داشتن آواز نافرمانی سر می‌دادن... پلک‌هاش بسته شد و افکارش رو خالی کرد. اگه بکهیون گرما و امنیت ساطع شده از وجودش رو می‌خواست، چانیول نمی‌تونست نه بگه... این روزها، خصوصا بعد از شنیدن زمزمه‌ی همسرش، همه چیز داشت ترک می‌خورد. حتی خودش هم شکستنی شده بود و لبخندهای سرزده‌ای می‌خواستن مهمون لب‌های بی‌فروغش بشن؛ اما چانیول سرسختانه می‌جنگید و خاموششون می‌کرد. روشن نگه داشتن احساسات نقطه ضعفی بود که ساختمون روحش رو تبدیل به ویرانه‌ای می‌کرد که صدماتش جبران‌ناپذیر و درست کردنش محال بود!

التماسِ در صدای بکهیون متوقفش می‌کرد و آلفا نمی‌تونست نه بیاره. از اون طرف هم بکهیونی بود که حس‌های عجیب و غریبی رو تجربه می‌کرد... چند وقتی بود که بدنش زود خسته میشد، خوابش میومد و چنان خمیازه‌های بلندی وسط سرو ناهار و شام می‌کشید که نگاه‌های چپ چپ چانیول همیشه روش زوم بود، ولی بکهیون نمی‌تونست جلوشون رو بگیره... جدیدا سرگیجه و خستگی مزمن هم به دردهای بدنی‌اش اضافه شده بودن و بکهیون سردرگم بود. فکرهای مختلف با مضامین گوناگون، توی ذهنش چرخ می‌خوردن و هیچ چرخه‌ی ثابتی وجود نداشت... به قدری وحشتناک ادامه داشتن که بکهیون حتی نقشه‌ی ختمش رو هم در ذهنش رسم کرده بود!

" UNTOLD " [Complete]Onde histórias criam vida. Descubra agora