سهون از درد نالهی بلندی کرد، نباید مشتهای چانیول رو دست کم میگرفت. سنگین بودن و دو ضربه برای خون دماغ شدن و سرگیجهاش بس بود. اما خودش هم برای کوتاه اومدن و کتک خوردن به دنیا نیومده بود. پوزخندِ مسخرهای روی لبش به وجود اومد و حتی با گیجیِ شدید سرش، تموم قدرتش رو توی مشتش جمع کرد و به قدری ضربهاش کارساز بود که چانیول برای چند لحظه سرش گیج رفت. چانیول با کینهای که توی چشمهاش میدرخشید جلو اومد، یقهی سهون رو محکم بین انگشتهاش فشرد و با چهرهای که از خشم و درد درهم رفته بود غرید:
- باید از همون لحظهی اولی که فرصتش رو داشتم میکشتمت. حرومزاده. چطور به خودت جرات نزدیک شدن بهش رو دادی؟ فکر کردی بکهیون هم مثل لوهان اسباب بازیته که بگیریش توی مشتت و بازیش بدی؟!
مشتش بالا اومد و این بار برای له کردن چهرهی سهون کاملا آماده شد که جیغ بکهیون رو شنید و پشت بندش، دستی آشنا مشتش رو توی هوا گرفت. امگا مشتش رو محکم توی هوا قاپید. انگار زندگیاش به مشت چانیول وابستهست و با فرود اومدن انگشتهاش، همه چیز به پایان میرسه، و چانیول دید که چطور سهون بهش نیشخندِ مشمئزکنندهای زده. چانیول به چشم شکست خوردنش رو میدید. داشت برای اشتباهی که نکرده بود تنبیه میشد؟! این تنبیهی بود که بکهیون براش در نظر گرفته بود؟!
- بس کنید. تمومش کنید. با هردوتونم. داری با مشتهات بهش آسیب میزنی یول. فقط تمومش کن. آسیب زدن رو تموم کن.
چانیول دندونهاش رو محکم به هم سایید؛ واضح بود که تهموندهای از تلاشش رو به کار گرفته تا چشمش به بکهیون نیفته و فقط با نگاهی سنگین شده، به تیلههای بیحس سهون نگاه کرد. با وجودِ گرمای انگشتهای بکهیون که دور مچش حلقه شده بود، براش سخت بود تا بتونه کاری رو پیش ببره. همون تماس پوستی کوتاه دیوونهاش کرده و کارش رو ساخته بود. تسلطی که بکهیون روش داشت، دیوونه کننده بود.
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا سهون؟!
- درد داشت؛ نه چانیول؟
بالاخره زبون باز کرد و به حرف اومد. خونی که از دماغش سرازیر شده و روی لبهاش میریخت، چانیول رو منزجرتر میکرد و هر لحظه بیشتر ترغیب میشد تا دست بکهیون رو بگیره و ازش دور بشه. به اندازهای دور که دیگه هرگز دستش به بکهیون نرسه و لمسش نکنه.
عضلههای آلفا بیشتر از قبل منقبض شد و صداش خفه به گوش بکهیون رسید. این یک معنی داشت؛ چانیول به مرزِ انفجار رسیده و تلاش میکرد تا خفهاش کنه و آسیبی جدی به کسی نرسونه. البته اگه به خاطر بکهیون نبود، نیازی به کنترل کردن خودش نداشت.
- درد داشت نه؟ حتما درد داشت ببینی چطور کسی که دوستش داری، شخصی که حاضری براش هر کاری انجام بدی ازت دور بشه، ازت دزدیده بشه و تو توی تنهایی و افکار مرگآورت بپوسی. قضاوت شدن توسط دیگران رو ببینی و سکوت کنی. نگاه ترحم برانگیزشون روت زوم بشه و هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشی چون زیادی برای حرف زدن بازندهای. باور کن چانیول، درک میکنم که دوری بکهیون چقدر برات درد داشته.
KAMU SEDANG MEMBACA
" UNTOLD " [Complete]
Fiksi Penggemar•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...