بعد از نیم ساعت جستجو، نمیدونست چطور خودش رو با قدمهای شل و وا رفته به محیط کارش رسونده. توجهی به نگاههای عجیب و غریب کارمندهاش نکرد و اجازه داد با بسته شدن در فرو بریزه. زانوهاش همونجا کنار در سست شدن و شونههاش خم شده بود... چرا نفسش بالا نمیومد؟! چرا اشکهای لعنتی تا پشت پلکهاش میومدن و نمیریختن؟ اصلا چرا نمیتونست سرش رو روی زمین بذاره و به آرومی بمیره؟...
انگشتهای لرزونش روی کرواتش نشست. همون کروات آبی رنگی که به سلیقهی بکهیون خریده بود و داشت خفه میشد. انگار دستهای امگا دور گلوش نشسته و خفهاش میکنه... کروات رو به گوشهای پرت کرد و سرش رو پایین انداخت. میزانِ دردش رو باید چطور توصیف میکرد؟ اگه میخواست برای ذهنش رسمش بکنه، انگار توی جهنم پرتش کردن و گدازههای آتیش رو مستقیما روی قلب و روحش میریزن. درد داشت وقتی که دید چطور بکهیون مثل ماهی از بین انگشتهاش لیز خورده و اون حتی نتونست سوءتفاهم پیش اومده رو توضیح بده... فقط تونست مثل یه ماهی که نیازمندِ آبه، دهانش رو باز و بسته کنه و در آخر تو کنجی از لجنزار بین کوهی از امید و احساساتش بمیره و دفن بشه!
سرش رو با حس خفگی که وجودش رو احاطه کرده بود پایین انداخت و نمیخواست نگاهش به هیچ جای دفترش بیفته! دستهاش مشت شد، فریاد بلندش رو رها کرد و مشت محکمی که به زمین کوبوند صدای استخوانهاش رو درآورد اما مهم نبود... درد قلبش صد برابر و شاید میلیونها برابر بیشتر از یه استخوان درد ساده بود!
- چرا هیون؟ چرا نذاشتی بهت توضیح بدم؟! چرا نذاشتی بهت بگم که من فقط لبای تو رو میخوام؟! چرا نذاشتی بهت بگم منِ لعنتی فقط لبای تو رو میخوام... رو لبم...
مشتش رو به قلبش کوبوند و پوزخند تلخی روی لبش رنگ گرفت... نفسش بالا نمیومد. وقتی بکهیون نبود، وقتی نگاه براقش خاموش شد چطور میتونست اکسیژن رو به ریههاش برسونه؟! نمیخواست... بدون بکهیون حتی ریههاش هم نایی برای ادامه دادن نداشتن!
- رو قلبم...
حالت چانیول جوری بود که انگار به اغما رفته... نگاه یخ زده و مردهاش به گوشهای ثابت شد و سرش دوباره شروع به بازی درآوردن کرد... نبض میزد و پوزخند غمگین آلفا کم کم به قهقههای بلند و بیحالت تبدیل شد:
- و چرا قلبم درد میکنه؟!
کم کم سلولهای ته مغزش هم داشتن میسوختن. کافی بود بخواد دو دقیقه بیشتر فکر کنه تا تمام احساساتش سرریز شن و از چشمهاش بیرون بزنن... چانیول این رو نمیخواست و موجی از سرخوردگی و ناامیدی درونش به جوش اومد... بکهیون لعنتی چرا همیشه باید احمقانهترین رفتار رو تو بدترین شرایط ممکن از خودش بروز بده و بدون اینکه حتی بخواد کلمهای از چانیول بشنوه، فرار رو به موندن ترجیح بده؟ و اینجوری گند کشیده شد به همه چیز... به خودش، به چانیول و به اون بچهای که تو وجودش رشد میکرد و نگرانیای که لحظهای رهاش نمیکرد.
ESTÁS LEYENDO
" UNTOLD " [Complete]
Fanfic•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...