بکهیون سرش رو پایین انداخت و به کفی که کم کم داشت اطراف آب و تقریبا کل وان رو احاطه میکرد زل زد. آروم آروم پاهای کشیده چانیول و پاهای کوچیک خودش بین حجم عظیمی از حبابهای خوش عطر و بو و هلویی رنگ گم میشد. برای چند ثانیه مغزش و عصبهای بینیاش مستِ اون بوی خاص و عطر هلو شدن و انگشتهاش بین حبابهای خوشرنگ وان چرخید و چرخید و در آخر با حواس پرتی به پوست چانیول کشیده شد. چانیول نیشخندی زد و بینیاش رو داخل موهای نرم بکهیون فرو برد. دستش با ملایمتی که ازش بعید بود، دور شکم امگاش حلقه شد و تکخندی زد که گونههای بکهیون باز هم به سرخی مایل شد:
- خوشت میاد عین بچههای کوچولو با کف و حبابای توی حموم ور بری؟! و بعدش دستت رو دقیقا به جایی که نباید بکشی و باعث یه سری ریکشنهای خاص بشی، نه؟
بکهیون بزاقش رو قورت داد. تند تند پلک زد و سعی داشت تا به تپش قلبی که احمقانه خودش رو به قفسهی سینهاش میکوبید توجهی نداشته باشه. من و منی کرد و در آخر با لحنی ضعیف جواب داد:
- نه... نه... من... فقط حواسم پرت شد!
- حواست پرت چی شد؟!
با سادگی و حواس پرتی از دهنش در رفت:
- آخه من عاشق هلو ام. خب حواسم پرت بوش شد و بعدش دستمو توشون فرو کردم. نمیدونستم پات اونجاست خب. چرا همش همه فکر میکنن من یه منحرف دست به خشتکم؟!
چشمهای چانیول با شنیدن جملهاش باریک شد و دستهاش رو بیشتر دور شکم نرم و خیس همسرش حلقه کرد که نتیجهاش پرس شدن بدن بکهیون به بدنش و حس کردن لپهای پرِ باسن بکهیون با عضو نه چندان خوابیدهاش بود:
- همه؟ منظورت از همه کیه؟ مگه تو با کیا حموم میکنی که تو این یه سال من خبر نداشتم؟!
"خیلی خب بکهیون آفرین بهت تبریک میگم، بعد از اون همه سر و کله زدن با همسر پولدارت و مالیدنها و خوردنها و لیس زدنای گربهای و با تشر حرف زدناتون، حالا که اومدیم یه مکالمهی تقریبا عادی رو توی این جو نسبتا آروم شروع کنیم از همون اولش گند زدی توش... شت شت شت!"
توی ذهنش با آشوب و فریاد گفت و بعد لبهاش رو به هم فشرد تا چند ثانیه فکر کنه. تا به حال با کی حموم رفته بود؟! تا اونجایی که ذهن خسته و آشفتهاش یاری میکرد فقط و فقط همسرشه که توی بغلش لم داده و پرس بدنش شده و میتونه عضو کوفتیاش رو حس کنه، پس با لحنی خفه و سری که پایین افتاد گفت:
- هیچکس... جز تو!
- خوبه!
و همین! خیال چانیول راحت شد و دوباره همون سکوت مزخرف فضا رو دربرگرفت. بکهیون کمی از لحن خشک و سرد آلفاش آزردهخاطر به نظر میرسید اما تلاش کرد تا بهش اهمیتی نده و توی لحظه زندگی کنه. چیزی که به خودش گفته بود و براش هیچ اهمیتی نداشت که در آینده چه حوادثی پیش میاد. فقط توی ثانیه و لحظات خوب و بد زندگی، پیش برو و تا جایی که میتونی زندگیت رو بکن! تنها نقشهای که توی مغز منفجر شدهاش با در نظر گرفتن اتفاقات ریز و درشتی که براش پیش اومده بود شکل گرفته بود، دقیقا همین به تخم گرفتن همه چیز و همه کس بود!
أنت تقرأ
" UNTOLD " [Complete]
أدب الهواة•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...