chapter 26

967 94 72
                                    

(شخص سوم)

چشماشو به سختی باز کرد ولی هنوزم جز تاریکی چیزی نمیدید. اوه تازه یادش اومد. همه جا تاریک بود قاعدتا هم نباید چیزی میدید.
سعی کرد بدن خشک شدش رو از روی زمین بلند کنه.
ضعف زیادی حس میکرد و بدنش میلرزید.
زبونشو روی لبش کشید و شوری بی اندازه ی خون رو چشید.
به سختی بالاخره بلند و با کمک گرفتن از در و دیوار اون خرابه، خودشو سمت آتیشی که خاموش کرده بود رسوند و کورکورانه دنبال کبریت گشت تا دوباره هیزم هارو بسوزونه.
بعد از پیدا کردنش، هیزم هارو آتش زد و بالاخره تونست ببینه.

اول از همه به دستاش نگاه کرد. خب تغییری نکرده بودن!
سمت آینه رفت تا ببینه ماجرا از چی قراره.
هیچ اثری از چیز های غیرعادی توی آینه نبود، فقط خودش رو میدید که رنگ صورتش از ضعف، زرد شده بودو کل لب و ها و چونش خونیه.
با آستین سوییشرتش خون هارو پاک کرد و دوباره به خودش نگاه کرد.
لعنتی کار نکرد!
کوچکترین تغییری نکرده بود!
از عصبانیت داشت میترکید. آینه ی روبروش رو چپ کرد و گذاشت صدای شکستنش توی اون ساختمون بزرگ اکو بشه.

- لعنت بهت تهیونگ!

طوری بلند عربده کشید که حس میکرد هر لحظس هنجرش پاره شه.
بعد از داد کشیدن این جمله به مدت طولانی، بغضش ترکید و روی زانو روی زمین های پر از شیشه خورده افتاد.

آخرین امیدش هم از دست رفت
تنها راهی که ممکن بود بتونه عشقش رو دوباره ببینه و بغلش کنه دود شد و رفت هوا :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.

روی تختش با بالاتنه ی لخت نشسته بود و اریکا داشت زخم های کمرش بخاطر شلاق هایی که روزانه میخورد رو ضدعفونی میکرد. شاید شیطان بود ولی دلیل بر این نمیشد که مرض های دنیوی رو نمیگیره!

+ آروم اریکا!

عصبی گفت و خودشو کنار کشید.

اریکا: من دارم به اروم ترین حالت ممکن انجامش میدم پس خواهشا یکم تحمل کن!

اریکا عشبی تر از تهیونگ بهش توپید و دوباره کارشو از سر گرفت.

صورتش رو از درد توهم فرو برد و دندوناشو بهم فشار داد. از دردش دلش میخواست برگرده و اریکا رو پرت کنه اونور.

بعد از تموم شدن کار اریکا، پیرهن گشاد مشکیش رو تنش کرد و دمبر روی تخت افتاد.
چقد دیگه باید شلاق میخورد تا ولش میکردن؟
دیگه به درد اون شلاقای کوفتی عادت کرده بود چون هرروز به مدت یک ساعت کامل شلاق میخورد، ولی هنوز که هنوزه به درد ضدعفونی شدنشون عادت نکرده بود.

اریکا: یکم بگیر بخواب تاتا. منم میرم ببینم چیکار میتونم بکنم.

+ راجب چی؟

اریکا: بزار اول مطمئن شم بعد بهت میگم.

تهیونگ که حسابی کنجکاو شده بود چخبره، بازم به اریکا اصرار کرد ولی اون بازم چیزی نگفت. پس تصمیم گرفت روی تخت ولو بشه و تنهایی به بیبی موچیش فکر کنه.
موچی؟
خیلی وقت بود دیگه جیمین رو موچی صدا نمیکرد.
خودش هم نمیدونست چرا.
شاید قبلا احساسی به جیمین نداشت و براش اسم میزاشت ولی حالا....
اگر کسی با کلمه ای بجز اسمش اون پسر کیوت رو صدا میکرد، تهیونگ از سی جهت جرش میداد!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 17, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Oppressed Devil Where stories live. Discover now