(جیمین)
شنبه بود و روی مبل تک نفره ی اتاقم نشسته بودم و کتابم رو میخوندم و حسابی غرقش شده بودم که ویبره ی گوشیم خلسه ی قشنگم رو خراب کرد. گوشی رو برداشتم و دیدم از طرف الکس پی ام اومده. بازش کردم.
" شب میریم ولگردی میای؟"
فردا که مدرسه نداشتیم پس بدم نمیومد که برم بیرون. توی این چند روزی که باهاشون دوست شده بودم یه سره بیرون بودم. ازش هم راضی بودم. شاید این اخلاق تخمی رو کنار گذاشتم.
پس تایپ کردم و فرستادم.
"اره میام ساعت چند؟"
"ساعت ۸"
" یکم دیر نیست؟؟
" نه! ۸ پسر ۸!"
"باشه باشه میام"
" میایم دنبالت ۸ حاضر باش"
"باشه."
"مگه نگفتم دیگه نباید بگی باشه؟؟؟؟ اوکی!"
"ببخشید یادم نبود. اوکی"
"حالا شد!"
گوشی رو روی میز گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. ۷ بود. پس باید حاضر میشدم.
کمدم رو باز کردم و به لباسای خزم نگاه انداختم. تیپ هایی که میزدم در کنار اونا خیلی اسکلی بود. یه سری لباس داشتم که مامانم برام گرفته بود ولی چون خیلی شاخ طوری بود هیچوقت نپوشیده بودمشون. فک کنم وقتش بود اونارو امتحان کنم.هیچوقت شلوار زاپ دار نمیپوشیدم ولی خب شاید اینجوری بهتر باشه.
موهام رو شونه کردم و بعد از زدن عطر، ساعتو نگاه کردم. ۷ و نیم بود. هنوز برای پایین رفتن زود بود پس بازم نشستنم پای کتابم.
پنج دیقه به هشت بود که بعد از برداشتن کیف پول و گوشیم، از پله ها رفتم پایین. مامان و بابام داشتن تلوزیون میدیدن و متوجه من نشدن.
- من میرم بیرون احتمالا هم دیر میام. خدافظ.
برگشتن و نگام کردن که چشمای جفتشون چهار تا شد.
م: یا استخدوس پارک جیمین خودتی؟؟؟؟؟😳
ب: نه فک کنم همزادشه این جیمین نی که!🤨
م: منم موافقم. جیمین منو چیکار کردی؟؟؟؟؟؟😡
محکم کوبیدم تو پیشونیم.
- چرا؟ نه چرااااا؟؟؟؟
ب: چی چرا؟
- انقد باورش سخته خدایی؟😐😂
م: انگار جن دیده باشم در این حد!
ب: از جن هم فراتره سیلیا جان.
- به هرحال هرچی. شاید از این به بعد اینجوری موندم.
و رفتم بیرون.
از حیاط سرسبزمون گذشتم و جلوی حصارها وایسادم که یه ماشین خیلی های کلاس که نمیدونستم اسمش چیه جلوی پام توقف کرد و پسرا توش بودن.
KAMU SEDANG MEMBACA
Oppressed Devil
Fiksi Penggemarمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...