chapter 3

896 141 20
                                    

(شخص سوم)
جیمین روی تختش دراز کشیده بود. روی شکم خوابیده بود و لباسش تا خورده بود بالا و پتو هم دورش پیچ خورده بود. صدای نفس های منظمش هم تنها صدایی بود که شنیده میشد.
اون موجود سر تا پا مشکی روی صندلی پایین تخت جیمین چهار زانو نشسته بود و ارنجش روی زانوش بود و سرش هم به دستش تکیه داده بود. حوصلش سر رفته بود. از دیشب تا حالا توی اون اتاق میگشت و دنبال یه چیز هیجان انگیز بود ولی فقط کتاب! کتابای مسخره.
از روی صندلی بلند شد و رفت بالا سر جیمین وایساد. با قیافه ای متفکرانه بهش زل زده بود. موی آبیش ریخته بود رو صورتش. دستشو سمت صورت جیمین برد و موهاش رو کنار زد.
: چرا این انسانا انقد میخوابین؟! من جای شماها خواب دونی م پر شد😑 انگار دیشب یکی سخت بفاکش داده بیدار بشو نیست. اه پاشو دیگه بابا جان کار دارم علاف نیستم که!
ولی جیمین هیچ گونه تکونی نخورد. خوابش عمیق تر از این حرفا بود.
: خل میشم من اخر از دست این بشر.🤦‍♀️
حوصلش خیلی سر رفته بود. اوف بلندی گفت و رفت سر کمد جیمین. درشو باز کرد. نشست رو زمین. بال هاش زیرش گیر کرد.
: ای باباااااا عجب گیری کردیمااااا. وایسا اصن چرا بال هامو محو نکردم😑🤦‍♀️
بلند شو بعد از یه بشکن، بال هاش از پشتش محو شد و عین یه آدم عادی شد. با لباس های مشکی.
دوباره نشست زمین و شروع کرد به گشتن کشو ها.
به کشوی لباس زیر های جیمین که رسید، چشماش چهار تا شد. و بعد ذوق زده!
: اخییییی چقد رنگاشون خوشگلههههه! دو سه تاشو یادگاری ور میدارم بدرد میخورن.
بعد از اون، چند تاشو ورداشت و دستشو جلوشون تکون داد و محو شدن.
: خب رفت تو کشوم حله. ولی سلیقش خوبه ها چار تا لباسم وردارم واسه این دنیای مسخره بدرد میخوره.
چند دست از لباس های جیمین هم ورداشت و محو کرد. در کمد رو بالاخره بست و دوباره روی صندلی پایین تخت نشست.
کتاب مورد علاقه ی جیمین رو از بغل تختیش ورداشت و صفحه ای که جیمین لاش بوک مارک گداشته بود رو باز کرد و شروع کرد به خوندن.
چند دیقه گذشت که یهو کتابو با حرص بست.
: یاااااا این دری وری ها چیه این میخونه کم مونده توش بنویسن دیلدو وردار خودتو بکن چیه اییین!😳
کتابو برگردوند سر جاش. دستشو لای موهاش کشید و چشماشو برای کنترل خشمش بست و با همون چشم های بسته گفت:
: پا میشی یا بگامت؟؟؟..........یااااا شازده بیدار شو!
جیمین تکون کوچیکی خورد ولی بازم بیدار نشد.
: عجب خرسی عه انگار نه انگار. خب بزا فک کنم.....اممممم دو تا راه بیشتر ندارم. یا باید برم بیخ گوشش عین خر عر بزنم یا اینی که گردنشو لیس بزنم😈. خب کودومو انجام بدم؟؟؟؟؟؟ اها فهمیدم😈💦
از روی همون صندلی چهار دست و پا سمت جیمین خزید و روش قرار گرفت.
: الان بیدارت میکنم کوالا خان.
سرشو تو گردن جیمین فرو کرد و زبونشو روی گردنش کشید.
برخورد زبون داغش با پوست سرد جیمین باعث شد جیمین وول بخوره و پلکاش تکون بخورن.
وقتی پلکاش تکون خورد، پسر از روش با ذوق بلند شد و برگشت رو صندلی.
: ایول ایول بیدار شد الان سکتش میدم😈
و بعد با لبخندی ملیح رو به شیطانی بهش خیره شد.
جیمین چشماشو مالوند و با خمیازه ای طولانی چشماشو باز کرد. متعجب بود! الان چرا تو تختش بود؟ مگه دیشب بیهوش نشد؟ اصن اون چه کوفتی بود جلوش دید؟؟؟؟ جن بود؟؟؟؟؟
چشماشو گشاد کرد. اصن شاید همش خواب بود. پاشو نشست و دوباره همون جسم سیاه رو جلوی چشماش دید. داد خیلی بلندی کشید و زانو هاشو جمع کرد و شروع کرد پرت کردن هر جیزی که دم دستش بود به سمتش.
از کتاب گرفته تا چراغ خواب و کوسن و لیوان آب تا  ساعت مچی و زیر لیوانی!
پسر از همشون جا خالی میداد و سعی میکرد بین پرت شدن وسایل حرف بزنه. جیمین همچنان داشت داد میزد.
: بابا...........بزا زر بزنم..........یه دیقه..‌‌‌‌‌‌.......بابا نزن!........تخم سگو نگاها‌............نکن!.........بابا جاااان!
بالاخره وسایل دم دست جیمین تموم شد که پسر داد زد.
: دِ ههههههههع!
سمت جیمین هجوم برد و دستاشو گرفت و خوابوندش رو تخت و در حالی که دستاشو بالا سرش قفل کرده بود روش خیمه زد.
: خفه میشی یا کاری کنم که نباید بکنم؟؟؟؟؟
جیمین که تا اون موقع داشت یه نفس داد میزد، خفه شد ولی چشماش هنوز اندازه نعلبکی بود.
- ت.....تو کی هستی؟
+ همونی که دیشب احطار کردی و همونجوری ول کردی!
- به جان تو من کاری نکردم بقیشون بودن برو سراغ اونا من کاره ای نیستم توروخدا منو نکش!😭😭
+ کی خواست بکشتت اسکل؟😐
- پس چیکار میخوای بکنی؟؟؟؟
+ هیچی. فقط یکم سرگرمی میخوام😁
لبخندی زد که لباش شبیه مستطیل شد و چشماشو بست.
از روش بلند شد و نشست روی صندلی عه. جیمین صاف نشست و در حالی که از ترس نفس نفس میزد چسبیده به تاج تختش.
+ نه میخوام بگامت نه میخوام بخورمت عین ادم صاف بشین😐
جیمین زانو هاشو بغل کرد و بهش زل زد.
- میشه بگی کی ای؟
+ حرف نباشه. خب جیمینی واسه چی منو احضار کردی؟؟؟ بعد همینجوری ول کردی بدون اینی که از اون بازی مسخره خارج شی! الان باید جواب پس بدی!
- اسم منو از کجا میدونی؟؟؟؟
+ این همه زر زدم تو میگی اسمتو از کجا میدونم🤦‍♀️
کوبید تو پیشونیش.
+ بزار بگم خیالتو راحت کنم عین اسکلا هی نگا نکنی. من نه جن ام نه روح. من شیطانم. همون خدایی که میپرستیش، من مخالف اونم آقا! اسمم هم تهیونگ عه.
- بچه گول میزنی؟؟؟
+ میخوای باور کن میخوای نکن. همینی که گفتم. حالا هم جوابمو بده. چرا از بازی خارج نشدی؟؟؟؟
- من اصن توی اون بازی نقشی نداشتم. فقط بیننده بودم چطوری میتونم تورو احضار کرده باشم؟؟؟؟ بچه ها کردن من کاره ای نیستمممم😭😭😭
+ 🙄 وقتی اونا در رفتن میوفته تقصیر تو.
- در نرفتن رفتن چراغ قوه بیارن.
تهیونگ زد زیر خنده.
+ چقد تو ساده لوحی😂😂😂 ابله پیچوندنت در رفتن. فک کردی چرا باهات دوس شدن بدبخت😐 تا الان هرچی باهم رفتید بیرون غذا خوردید پولش افتاد گردن تو بدبخت فقط بخاطر پولت باهات دوس شدن!
جیمین به دفعاتی که با هم رفتن بیرون فکر کرد. تهیونگ راست میگفت. هر دفعه کلی پول غذا رو اون میداد. عصبی شده بود ولی ان چنان بروز نداد و فقط به یه اخم کوچیک اکتفا کرد.
تهیونگ رفت کنارش رو تخت نشست و دستشو دور گردن جیمین انداخت که جیمین چشماش چهار تا شد.
+ حالا ناراحت نباش. کمکت میکنم دهنشونو بگایی عیب نداره.
خیلی مرموز و بامزه و حواس پرت حرف میزد.
- من نمیخوام کاریشون کنما. عیب نداره.
+ تو گووووووه خوردی باید از حلقومشون بکشی بیرووووون فک کردییی چییییی؟؟؟؟
جیمین از لحن بامزش خندش گرفت.
- الان من نشستم با یه شیطان حرف میزنم بعد دارم بهش میخندم وای خدایا فک کنم دیشب که بیهوش شدم سرم خیلی محکم خورد زمین! رسما رد دادم😐
+ 😐🤦‍♀️🙄 من میگم شیطانم میگه ضربه مغزی شده وااااای من گیر کی افتاددمممممم!
- خیلی هم دلت بخواد.
همون موقع بود که در اتاق باز شد و سیلیا بود!
جیمین تو دلش: بدبخ شدم😱
سیلیا: جیم چرا داد میزدی؟!🤨 فک کردم داری فیلم میبینی.
ته: اوا سلام😁👋🏻
و باز هم لبخند مستطیلی. جیمین که دید مامانش اصلا متوجه تهیونگ نشد، یه نگا به مامانش و یه نگاه به تهیونگ انداخت.
+ شاسکول اون منو تا زمانی که به حالت انشانی در نیام نمیبینه🙄🤦‍♀️
سیلیا: کجایییی جیم خل شدییی؟؟؟؟😳
- جا..جایی نیستم. اره داشتم فیلم میدیدم. حالا هم برو شما عین پارازیت پریدی وسطش!
سیلیا با چرخوندن چشماش، از اتاق رفت بیرون. صدای مامانش رو شنید که خطاب به باباش گفت
سیلیا: هیچی بابا جانی داشت پورن میدید رفتم تو هل شد😐
- اره همینم مونده پورن ببینم🤦‍♀️
+ خوبه که یه بار اشتباهی دیدم باحال بود😂
- میدونی چرا بنظرت خوب بود🙄 چون منحرفی اقا منحرف!
+ هرهر نمک😑
کل روز با کل کل اون دو تا گذشت و تهیونگ وقتی جیمین حموم بود یهو رفت تو و باز هم با جیغ جیمین تموم شد. وقتی جیمین از حموم اومد، تهیونگ نبود . کل خونه رو دنبالش گشته بود ولی غیبش زده بود.
در آسایش کامل در نبود تهیونگ سر کرد تا اینکه......

ادامه دارد......

Oppressed Devil Where stories live. Discover now