chapter 23

527 53 31
                                    

(شخص سوم)

دو ماه بعد.....
میدونید این کلیشه ی "به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن" فقط مال قصه هاس.
هیچوقت دونفر انقدر آسون به هم نمیرسن.
یا باید کلی سختی بکشن تا همدیگه رو داشته باشن،
یا اینکه کلا باید بیخیال همدیگه بشن.
مثل جیمین و تهیونگ....
جیمین میدونست بعد از دو ماه باید بیخیال بشه و به زندگی عادیش برگرده ولی مگه میتونست؟
لحظه به لحظه ی دورانی که با هم بودن یسره جلوی چشمش رژه میرفت.
انقدر توی مغزش تکرار میشدن که میترسید دیوونه بشه.
هرروز به همون خرابه ای که برای اولین بار تهیونگ رو احضار کرده بود میرفت و سعی میکرد دوباره احضارش کنه....
ولی هیچ اتفاقی نمیوفتاد.
مثل اینکه اون تهیونگ بی معرفت واقعا ولش کرده بود....
بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات پاک و ضعیف جیمین بده....رفته بود.....برای همیشه.

روی صندلی اتاق بازپرسی اداره ی پلیس نشسته بود و منتظر فردی بود تا بیاد ازش سوالای چرت و پرت بپرسه و بعد بره پیش پدر و مادرش.
مثل اینکه تهیونگ کاری کرده بود پدر و مادرش به یادش بیارن و برای پیدا کردنش به اداره ی پلیس برن و وقتی توی پارکی بغل خونه ی تهیونگ بود دستگیرش کنن و ببرنش.

به دستای دستبند زده اش نگاه کرد.
همین چند وقت پیش دستاش با هندکاف بسته شده بود و الان با دستبند های فلزی.
در آهنی اتاق بازجویی باز شد و مردی با اخم های تو هم وارد شد و روبروش نشست.

+ خودت اول از همه بهم بگو چرا اینجایی.....پارک جیمین؟ درسته؟

- بله.....خودمم نمیدونم....شاید چون خیلی وقته خونه نرفتم.

+ چرا خونه نرفتی؟ کجا بودی این همه مدت؟

- پیش دوستم بودم.

+ اون دوستت الان کجاس؟ اسمش چیه؟

- جهنم. اسمی نداره.

+ درست صحبت کن ببینم چی میگی!

- گفتم که جهنمه و بی نام و نشونه.

+ برو خداتو شکر کن کار خلافی نکردی که هی بخوام سین جیمت کنم وگرنه کاری میکردم که به کار نکرده ت اعتراف کنی! اینجارو امضا کن پاشو برو.

دستاشو جلوی صورت بازجو تکون داد.

- دستامو باز کنید.

دستاش باز شد و از دردی که داشت مچ دست هاشو ماساژ داد و برگه ی روبروش رو امضا و با اون بازجو از اون اتاق خارج شد.

توی راهرو مادر و پدرشو دید که با نگرانی نشستن و به محض اینکه دیدنش، بلند شدن و سمتش اومدن و کشوندنش توی بغلش.

م: کجا بودی تو این همه مدت نمیگی باید یه خبری با ما بدی؟؟؟

ب: نمیگی نگرانت میشیم جیمین؟؟؟

- حالم خوبه نمیخواد نگران من باشید.

از بغلشون بیرون اومد و جلوتر ازشون سمت حیاط اداره رفت.
چیزی که بیشتر از همه توجه پدرمادرشو جلب کرد، چهره و اخلاقش بود.
چرا صورتش دیگه هیچ حسی نداشت که منتقل کنه؟
جیمین خندان و شوخ دیگه حتی کوچکترین لبخندی روی لباش نمیومد.
صورتش بی حس بود و حرف زدنش برعکس همیشه بدون انرژی و بی حال بود، یه جورایی زمزمه میکرد....
بخوایم خلاصه کنیم.....پارک جیمین از نبودِ تهیونگ افسرده شده بود.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Oppressed Devil Donde viven las historias. Descúbrelo ahora