(شخص سوم)
با صدای گوش خراش و رو مغز کسی که فکر میکرد جونگ کوکه، لای چشماشو باز کرد.
× بلند شو خرس تنبلللل کار داریمااااا😐
طبقه ی پایین بود ولی جیمین صداشو طوری میشنید که انگار همینجا بیخ گوشش داره داد میزنه.
- فاک دیس لایف!
بعد از اون کاری که تهیونگ و جونگ کوک باهاش کردن، کلی فوش یاد گرفته بود و واسه اینی که با اون اخم ترسناک تهیونگ روبرو نشه، مجبور بود ازشون استفاده کنه.
اول از همه یه دوش سرسری گرفت و وقتی که خواست بیاد ببرون، یادش افتاد که اصن اینجا لباس نداره!
ادای گریه ی الکی ای دراورد و از سرمای حموم میلرزید. لای در رو باز کرد و داد زد:
- تهیوووووونگ!!! بیااااااا
و همون موقع بود که تهیونگ در رو باز کرد و اول سرش وارد شد و بعد خودش.
+ چیه موچی چی شده؟؟
- حواسم نبود من اصن لباس ندارم😐 لباس داری بهم بدی؟؟
+ یه دیقه بصبر.
و با دو از اتاق خارج شد.
جیمین دوباره در حموم رو بست و به دیوار تکیه داد. خدا رو شکر میکرد که حداقل حموم اتاقش عادیه چون میدونست حموم تهیونگ عادی نیست. اینو وقتی فهمیده بود که نصف شب رفته بود آب بخوره اتفاقی در اتاق تهیونگ باز بوده و اونم حموم بوده و در حموم هم باز بوده. دیده بود که کل حموم سیاهه و بنظر ترسناک میاد.(میخواااااام خدایا حموم درست و حسابی هم به ما ندادی🙄)
پنج دیقه ای گذشته بود و تهیونگ هنوز نیومده بود. دوباره لای در رو باز کرد و صداش کرد.
- تهیووووووونگ مردیییی؟؟؟؟؟؟
+ گفتم الان میاااااام!
صدای عربده ی بلندش از اتاق بغلی اومد و جیمین شش متر پرید هوا. پیش خودش مظلوم زمزمه کرد.
- باشه بابا گوه خوردم🥺
در رو دوباره بست. دیگه داشت یخ میزد.
همون لحظه صدای باز شدن در اتاق رو شنید و در حموم رو نصفه باز کرد. تهیونگ یه سری لباس دستش بود و داشت سمت جیمین میدوید.
+ اینارو بگیر تا برم بلیز پیدا کنم بپوش بیا بیرون اون تو یخ میزنی.
- خیل خب بدو.
در رو بست و خواست لباساشو بپوشه که دید خودش یه چیزی شبیه همین لباس زیر و شلوار رو داره!!!
- ودف اینا چرا انقد شبیه لباسای خودمن!😐 یه شورت نارنجی دقیقا مث همین دارم والا😐 اینم که همون شلوار مشکی خودمه🤦♀️
در حالی که لباسارو بالا پایین میکرد و نگاشون میکرد اینا رو گفت. ولی حتما اشتباه کرده. به احتمال زیاد فقط لباسا شبیهن.
ولی خبر نداشت که این لباسا همونایی عه که تهیونگ تو روز اول آشناییشون از کمدش کش رفت!
لباسارو پوشید و منتظر موند تا بلیز هم براش بیاره ولی یادش افتاد تهیونگ بهش گفته بود که بیاد بیرون تا بره بلیز پیدا کنه.
در رو باز کرد و روی تختش نشست.
+ موچیییی بیا اتاق من!
از چیزی که تهیونگ داد زد و گفت تعجب کرد. اون با بالاتنه ی لخت چجوری میخواست بره تو اتاق تهیونگ؟؟؟؟؟
داشت دست دست میکرد که بره یا نره ولی همون موقع دوباره صدای عربده ی تهیونگ اومد:
+ موچی تخم سگ گمشو بیا اینجا میگمممم!!!!
دل رو به دریا زد و از اتاقش خارج شد و سمت اتاق اون عربده زن معروف رفت. در اتاقش نیمه باز بود که کامل بازش کرد و وارد شد.
تهیونگ جلوی کشوش نشسته بود و لباسارو در مباورد و بعد نگاه جزئی ای بهشون پرتشون میکزد پشت سرش.
+ نه....نه....نه.....اینم نه.....نچ......اصلا......ابدا......نه......اوا موچیم اومددد😁😁
وقتی که منوجه جیمین شد اینو گفت و از جلوی کشو بلند شد. ولی تازه دوزاریش افتاد که جیمین تقریبا لخته و تو اتاقش روبروش وایساده.
+ اوه موچی رو نگا😈
(جیمین)
عین اسکلا داشت هرچی تو کشو بود رو پرت میکرد بیرون که بلند شد یهو دوباره شیطانی شد.
+ اوه موچی رو نگا😈
تازه یادم افتاد من لخت جلو این وایسادم😐🤦♀️ داشت بهم نزدیک میشد که سر جاش وایساد و دوباره نیشش باز شد.
+ بشین رو تخت تا من بلیز پیدا کنم واست از بس موچی کوچولویی هستی تو همه ی لباسای من گم میشی.😁
و دستمو کشوند و مجبورم کرد روی اون تخت سیاه بشینم. دوباره دوید سمت کشوش و کارش رو از سر گرفت تا اینی که یه پیرهن سفید رو گرفت دستش و بلند شد.
+ اهاااا ابن شد یه چیزی گشادم باشه خوبه.
در حالی که پیرهن رو برانداز میکرد سمتم اومد و روبروم وایساد و منم مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو ببینم.
یهو قیافش بی حوصله شد و پیرهن رو پرت کرد اونور و بهم نگا کرد.
+ اینجوری که سکسی تری اخه!
نفهمیدم پی شد که هولم داد و روی تخت افتادم و بلافاصله نشست رو شکمم. سنگین نبود ولی به هر حال.....
- هوی هوی هوی چیکار میکنی؟؟؟😳
+ حرف بزنی گازت میگیرم.😠
خفه خون مطلق گرفتم. ابنجوری که میگه ینی اگر صدام در بیاد این بار دیگه مورد عنایت قرار میدتم.
دستاشو از بالا تا پایین بدنم حرکت میداد. به پهلو هام که رسید، نیشگون ارومی گرفت که اخی زیر لب گفتم.
+ لنتی تو از موچی هم نرم تریییی!
ضربان قلبم انقد از حرکت دستای داغشرو بدنم بالا رفته بود که حدس میزدم صداشو بشنوه.
اتاق انقد تاریک بود که هیچی نمیدیدم فقط یه نور قرمز بود که نیم رخ تهیونگو روشن میکرد.
یهو سرشو اورد پایین و فرو کرد تو گردنم.
چرا بدن این لنتی انقد داغه؟؟؟
لبشو رو رگ گردنم گذاشت که نبضش به طرز دیوانه واری میزد و لبای خیس و داغش وحشی ترش میکرد. رگ گردنمو بوسید و دوباره صاف نشست.
+ چرا قلبت انقد تند تند میزنه؟؟؟؟🤨
قیافه ی حق به جانبی گرفت و اینو پرسید و انگار نه انگار کاری که کرد غیرطبیعی عه!
- ن...نمیدونم.
+ پیرهنتو بپوش بیا پایین.
با لحن جدی ای گفت و از روم بلند شد و بدون اینی که دیگه نگاهم بکنه از اتاق بیرون رفت.
- وقتی میگم این آخر منو میکشه ینی همین.😦
بلند شدم و پیرهنمو پوشیدم و سریع از اون اتاق کوفتی رفتم بیرون. حس میکردم اگر بیشتر توی اون اتاق بمونم دیوونه میشم.
رفتم پایین و دیدم تهیونگ و جونگ کوک نشستن رو مبل و حرف میزنن.
× بالاخره اومدی!🙄
نشستم پیششون.
- امروز قراره چه بلایی سرم بیارید؟😐
+ کتک کاری یادت میدیم گوگولی😁
- بلهههههه؟؟؟؟؟؟😳😳😳😳 همین یدونم مونده بود منو بکشید هم کسی رو نمیزنم.
+ حالا میبینیم جمن شی😁
.
.
.
.
.
.
.
۶ عصر......
× جیمیییییین من آخر سکته میکنم از دستت میگم مشت کن دستتو موقع ضربه زدن دستتو قشنگ دراز کن مگه پشه میخوای بکشییییییی!!!!!!!
با نق نق تو صورتم گفت و حالت گریه ی الکی به خودش گرفت.
- عهههه چیکار کنم خو نمیتونم.😟
تهیونگتا اون لحظه داشت با من سر و کله میزد و اخر سر اون هم با گریه ی الکی ای عقب کشیده بود، پوکر بهم خیره شده بود ولی یهو بلند شد و جونگ کوک رو عقب کشید.
+ ببین دیگه دارم یقین پیدا میکنم که از دست من و تو هیچ کاری ساخته نیس.😐
دستاشو رو شقیقه هاش گذاشت و ماساژ داد و چشماشو بست.
× خو الان میگی چیکار کنیم؟؟؟🤨
تهیونگ چشماشو باز کرد و سرشو به سمت زمین گرفت.
+ الکسا !!!! اریکا !!!!
ودف اینا دیگه کین که داره صدا میکنه؟؟؟
همون موقع بود که یهو دو تا دختر از زیر زمین اومدن بالا و سمت راست و چپ تهیونگ ظاهر شدن!!!!! دست یکیشون رو شونه ی تهیونگ بود و اون یکی با ناخوناش ور میرفت. تیپ های خیلی گرانج طوری ای داشتن و سر تا پا سیاه. یکیشون موهای مشکی و بلندی داشت و پوزخندی روی لبش بود و اون یکی موهای کوتاه پسرونه ی سفید داشت و از بعصی اوقات تهیونگ هم پوکر تر.
KAMU SEDANG MEMBACA
Oppressed Devil
Fiksi Penggemarمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...