chapter 24

572 60 49
                                    

(شخص سوم)

توی خرابه روی زمین خاکی و سنگی و سرد نشسته بود و تخته ی ویجی هم جلوش بود، مثل همیشه. این کار عادتش شده بود.‌ با اینکه میدونست تهیونگی دیگه نیست که برگرده ولی با یذره امید باقی موندش هرروز ساعت ها به انجام این کار میپرداخت تا شاید برگرده و از این خلاء نجاتش بده.

هوا دیگه تاریک شده بود و هیچ اتفاقی نمیوفتد، مثل هربار و هرروز.
از روی زمین بلند شد و پشتشو تکوند و از اون خرابه بیرون رفت.
داشت بارون میبارید و صورت بی حسش رو خیس میکرد.
گوشه ی اتوبان بدون اینکه اهمیتی به خیس شدنش بده راه میرفت. حتی آب هایی که بر اثر حرکت ماشین ها از روی زمین بهش پاچیده میشد هم مهم نبود.
هیچ خاطره ای از تهیونگ با بارون نداشت ولی چرا قلبش بیشتر از هرموقع دیگه فشرده میشد؟

اصلا ایده ای نداشت که کجا داره میره. فقط میرفت. بدون اهمیت به نگاه های خیره ی مردم و گوشیش که دائم زنگ میزد.
حتما صورتش خیلی رنگ پریده بود که همه اونجوری نگاهش میکردن.

به خودش اومد و دید دوباره روبروی خونه ی تهیونگه. پاهاش بدون اختیار همیشه اینجا میاوردنش.
وارد شد و سمت هال رفت.
بدنش از سرما میلرزید و حسابی سردش بود.
اگر پدر و مادرش دست از سرش بر میداشتن، قطعا میومد اینجا زندگی کنه، تا ذره ذره زیر بار خاطرات و دلتنگی پودر بشه....

توی همین فکرا بود که زمین شروع به لرزیدن کرد و تعادل جیمین رو بهم ریخت.
چهار دست و پا روی زمین افتاده بود و سعی میکرد روی پاهاش وایسه.
به روبروش که دقت کرد، همون ستاره ای که تهیونگ توسطش به جهنم رفته بود داشت میدرخشید، دروازه ی جهنم!

بدون اینکه لحظه ای راجب چیزی فکر کنه، خودش داخل اون ستاره ای که از درون زمین شعله ور شده بود انداخت....
تنها به امید جمله ای که توی سرش پیچید "شاید تهیونگو پیدا کنم"
.
.
.
.
.
.
.
.
.

با شدت روی زمین سنگی سخت افتاد و اخی زیر لبش گفت ولی تا اومد به خودش بجنبه، دید بدنش داره به طرز وحشتناکی میسوزه.
زمین وحشتناک داغ بود!

سریع بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.
همه جا یا تاریک بود یا قرمز و دود همه جارو گرفته بود.
زمین خیلی خیلی داغ بود و روی زمین، تیکه تیکه آتش روشن بود و صدای جیغ و داد های بلندی از شکنجه شدن میومد...

مثل اینکه واقعا رفته بود جهنم!

با اینکه کفش پاش بود، ولی پاهاش بازم یه مقدار پاهاش میسوخت. حسابی گرمش بود و عرق میریخت.
اومد به جلو حرکت کنه که یهو یکی دستشو از پشت کشید.
اریکا بود!

+ تو اینجا چه غلطی میکنییی واسه چی اومدی اینجا؟؟؟؟؟

- تهیونگ کجاس؟

بیحال گفت. برعکس اریکا که بلند بلند سرش داد میکشید.

+ احمق نفهم اگر ببینن یه آدم زنده اومده تو جهنم انقد شکنجت میکنن که نابود شی مگه دیوونه شدی؟؟؟؟؟؟

Oppressed Devil Donde viven las historias. Descúbrelo ahora