chapter 13

573 69 47
                                    

(تهیونگ)
با عجله نشستیم تو ماشین و اریکا سعی میکرد تمرکز کنه و اون یکی جیمین رو پیدا کنه. قبل از اینکه از جیمین واقعی جداش کنیم، به همشون اخطار دادم که هیج قدرت ماورایی ای نداشته باشه ولی یکی از اون دخترا اشتباهی بهش قدرت داده بود و الان واسه هممون دردسر شده. هیچ ایده ای نداشتم که بدونم کجاست و الان داره چیکار میکنه. از اونجایی که عوضی و جنده ست، باید توی بار ها و گی کلاب ها دنبالش بگردیم.

+ اری چیشد؟؟؟

روی صندلی عقب ماشین چهارزانو نشسته بود و چشماش بسته بود و داشت تمرکز میکرد که با حرفم جیغ زد.

= اههههه بابا دو دیقه خفه خون بگیر!

با جیغ بلندی که کشید، من و الکس که جلو نشسته بودیم شش متر پریدیم عقب و به هم با نگاهامون فهموندیم که خفه شیم به نفع تره.
همونجوری نشسته بود و به حالت یوگا طوری داشت تمرکز میکرد که یکدفعه چشماش باز شد و نور قرمز بجای سفیدی چشماش پیدا شد و گفت:

= پیداش کردم.

و پلک زد و چشماش به حالت اول برگشت.

÷ خب چیکار داره میکنه؟؟

= زیر یه یارو داره ناله میکنه😑

+ پنج دیقه هم نیست که رفته اونوقت زیر خواب شد واااای😑

÷ حالا خفه شید بریم جمش کنیم. زودتر هم باید برش گردونیم تو جسم جیمین.

= مستقیم برو آدرسو همینجوری بهت میگم.

و پامو روی پدال گاز فشار دادم تا سریعتر به مکان موردنظر برسیم.

(شخص سوم)
روی تخت درازکشیده بود و منتطر بود اون پسر جذاب سریعتر به فاکش بده. اون لعنتی خیلی هات بود و اونم وحشتناک هورنی شده بود و نبض زدن سوراخشو به وضوح حس میکرد.

*اسمت چیه بیبی بوی؟؟

@ جی...جیمین.

* خوبه ولی بیبی بوی بیشتر بهت میاد. منم هوسوک ام. ولی الان ددی ام.

@ باشه ددی

شلوارشو کامل از پاش دراورد و عضو بزرگ و برجسته شو روی سوراخ پسر زیرش تنظیم کرد و توی یک حرکت کل دیکش رو واردش کرد. از ورود ناگهانی عضو پسری که اسمش هوسوک بود ناله ی بلندی کرد و تا جایی که تونست کمرشو قوس داد.

(جیمین)

توی آشپزخونه نشسته بودم و منتطر بودم که برگردن. حوصلم خیلی سر رفته بود و همینطور نگران تهیونگ بودم. اونروی من بنظر خیلی عوضی میومد اگر بلایی سرشون بیاره چی؟؟

نشسته بودم و خط های نامفهومی روی میز میکشیدم که یهو زیر دلم مثل چی تیر کشید و درد خیلیییی بدی توی بدنم پیچید. درست مثل زمانی که تهیونگ بفاکم داد. از دردش از روی صندلی افتادم پایین و زیر دلم رو محکم گرفتم.
فاک چه اتفاقی داره میوفته؟؟
همونجوری که با زانو زمین افتاده بودم، درد دلم هر لحظه بیشتر میشد و حسابی فرق کرده بودم و انقد دستامو فشار داده بودم که رگای دستام زده بود بیرون.

Oppressed Devil Where stories live. Discover now