اول از همه من با این کاور مردم شمارو نمیدونم🥴
(جیمین)
چشمامو باز کردم و سعی کردم بفهمم کجام چون تو اتاقم نبودم. سقف سیاه، همه جا سیاه. خب ضایعست اتاق تهیونگه. یکم بیشتر به خودم نگاه کردم. هیچ لباسی تنم نبود و پتو تا نیمه روم بود. گرمای دست تهیونگ رو روی سینم حس میکردم. از پشت بغلم کرده بود و سرش از پشت تو گردنم بود و نفسای منظمش مورمورم میکرد. دست تهیونگ رو از دورم باز کردم و اونم با صداهای نق نق مانند چرخید و پشت به من بالشتشو بغل کرد و دوباره خوابید. خواستم بلند شم که درد خیلی بدی زیر دلم پیچید و آخ بلندی گفتم و همونجوری نیم خیز موندم. به سختی تیر کشیدن زیر دلم رو تحمل کردم و از روی تخت بلند شدم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم خودمو ببینم ولی خیلی تاریک بود. چشمم به پرده و پنجره ی بعل اینه افتاد. سمت پنجره رفتم و پرده ش رو کشیدم. نور توی اتاق تابید و همه جارو روشن کرد. دوباره برگشتم جلوب اینه و به خودم نگاه کردم.لعنتی! گردنم، شکمم، قفسه ی سینم، کتفم و رون هام همه کبود و قرمز بود! دستمو روی گردنم کشیدم که تیر کشید و سوخت و بلافاصله دستمو ورداشتم. ولی بخوام اعتراف کنم وقتی که داشت روی بدنم میزاشتتشون خیلی حس خوبی داشت.
رفتم سمت لباسام و خواستم بپوشمشون که یهو از پشت توسط تهیونگ کشیده شدم و افتادم روی تخت. به حض اینکه افتادم هین بلندی کردم و اونم بعد دستشو دورم حلقه کرد و یکی از پاشو انداخت رو پاهام.
- ته!
+ (با صدای خواب الود) جات همینجاس تکون نخور بیبی.
- بزا پاشم!
+ (اینبار با لحنی لوس) نوموخام مال خودمی وول نخور.
سرشو کرد تو گردنم و پشت گوشمو بوسید که بازم مورمورم شد. زانوش روی عضوم بود و داشت معذبم کرد که وول خوردم و شعی کردم از خودم دورش کنم.
+ کوچولو من جاهایی رو دیشب دیدم که تو حتی نمیدونستی وجود داره. خجالت نکش ازم.
- اخه.....
+ هشششش هیچی نگو بخواب.
دوباره پشت گردنمو بوسید و همونجور موندیم تا اینکه دوباره خوابم برد.
چشمامو باز کردم و غلت زدم. سمت چپم رو که نگاه کردم دیدم تهیونگ بیداره و به یه دستش تکیه داده و داره با لبخند ملیحی نگام میکنه.
+ جوجوی من بالاخره بیدار شد. چطوری؟؟
- زیر دلم خیلی درد میکنه.
+ خوب میشه. اگرم نشد عصری میبرمت حموم ماساژت میدم خوب میشه. حالا خودت پاشو برو حموم و لباسایی که رو تختت هست رو بپوش. میخوایم بریم دَدَر😁
اینارو گفت و بعد خم شد و لبشو اروم رو لبم گذاشت و بعد بلند شد و به سمت حمام اتاقش رفت.
YOU ARE READING
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...