(شخص سوم)
چند ماهی از ورود جیمین به جهنم میگذشت و جفتشون روز به روز شکسته تر میشدن.
تهیونگ بعد از اولین بار، بازم بارها خواسته بود از جهنم فرار کنه که هربار با شکنجه های بدتر روبرو میشد و کل بدنش زخم شده بود.
جیمین کم پیش میومد بره خونه و بیشتر توی خیابونا آواره بود.شب بود.
زمستون بود و برف میبارید.
لباس گرمی با خودش جز سوییشرتش نداشت.
تنها محافظش در برابر سرما رو بیشتر به خودش پیچید و بغل خیابون دوباره شروع به راه رفتن کرد.
موهاش تو باد سرد میرقصیدن و نوک بینی ش از سرما قرمز شده بود و بدنش میلرزید.هفته ها بود که فکری رو توی کلش نگه داشته بود و به شدت دلش میخواست عملیش کنه. شاید کار میکرد.
بعد از پرسیدن از پیرمردی که داشت از کنارش رد میشد، راهش رو به سمت نزدیک ترین کتابخونه ی اطرافش کج کرد.
ساختمون قدیمی و خیلی بزرگی بود، به روایتی خرابه بود.
در بزرگ چوبی ش رو هل داد و بعد از وارد شدن، موج گرما به صورتش خورد و باعث شد لبخند کمرنگی بزنه.برفای روی لباسش رو جلوی در تکوند و از راهرویی که روی دیوارش فلش زده بود "به سمت سالن اصلی کتابخانه" رد شد.
در بزرگ سمت چپش رو باز کرد و وارد سالن اصلی و بزرگ اونجا شد.
معلوم بود بارش شدید برف باعث قطعی برق اونجا شده بود چون هیچ چراغی روشن نبود و فقط به کمک چند تا شمعی که روی میزها و میز کتابدار بود میشد اطراف رو دید.
هیچکس اونجا نبود و وقتی با وارد شدنش صدای قیژ قیژ در قدیمی درومد، توجه کتابدار به سمتش جلب شد.× چی میخوای پسر جان؟
جیمین واسه چند لحظه به مرد خیلی پیر و چروکیده و عینکی ای که یکم هم ترسناک بود و پشت میز بلندی نشسته بود خیره شد..
- ی..یه سری کتاب....میخواستم.
× چه کتابی میخوای؟
صدای اون پیرمرد به وضوح میلرزید و جیمین نمیدونست چرا خیلی دلش نمیخواست بهش نزدیک بشه.
فضای تاریک اونجا که فقط با شمع روشن بود و صدای زوزه ی باد، یکم جیمین رو میترسوند.- ک..کتاب عادی نمیخوام.
× پس چی میخوای؟
اون مرد اصلا بهش نگاه نمیکرد و در حالی که سرش توی کتاب قدیمیش بود، جواب جیمین رو میداد.
- کتابایی که راجب شیطان و قدرتای شیطانی باشه.
با گفتن این جمله، پیرمرد سرشو بالا اورد و عینکشو دراورد و به جیمین زل زد.
جیمین که حدس زد مرد فکر میکنه دیوونه شده یا میخواد کار خطرناکی بکنه، هول شد و تند تند شروع کرد به صحبت کردن.- واسه ی کاری نمیخوام قسم میخورم فقط میخوام بخونمشون یه چیزی دیدم کنجکاو شدم همین اصلا قصد کار بدی ندا....
STAI LEGGENDO
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...