(شخص سوم)
شاید بقیه خوابیده بودن، ولی تهیونگ تا خود صبح در حالی که بی صدا اشک میریخت بالا سر جیمین بود تا بتونه تب فاکیشو بیاره پایین.
بعد از اون اتفاق، معلوم نبود چرا تب داشت و پایین هم نمیومد.
تهیونگ هم از ترس اینی که دوباره بلایی سرش بیاد و هم اینی که یهو حالش بدتر بشه نمیخوابید.۶ صبح بود و تهیونگ در حالی که دستمال خیس رو روی صورت و گردن جیمین میکشید، با اون یکی دستش اشکاشو پاک میکرد.
حالش از لحاظ روحی خیلی بد بود و دلش میخواست جیمین بیدار شه و تو بغلش گریه کنه بدون اینی که سین جیم بشه.
ولی یه سوال، روح؟؟
مگه شیطان هم اجازه ی روح داشتن داره؟؟؟
درسته، قانونی که تهیونگ نقض کرده بود. احساسات و روحیه ی لطیف داشتن گناه تهیونگ بود!ته: مگه من چیکار کردم؟.....عاشق شدن ینی انقد گناه بزرگیه؟.....مگه دست خودمه؟...چیکارکنم؟؟؟....یکی بگه چیکار کنم....مگه خودم میخواستم اینطوری شه؟؟؟......اینی که بدون تو حس تهی بودن میکنم مگه دست خودمه؟؟؟؟.......چیکار کنم؟؟؟......نمیتونم از دستت بدم!....
بین هر جمله ش فین فین میکرد و با پایان حرفاش، بغضش دوباره ترکید و دستاشو روی صورتش گذاشت تا صدای گریه اش خفه شه و جیمین بیدار نشه.
داشت دیوونه میشد.
میدونست که اگر از جیمین فاصله نگیره، نابودش میکنن و از یه طرف هم نمیتونست. دوستش داشت، اونم به طرزی وحشتناک و دیوانه وار!
ظاهرا، تهیونگ اولین شیطانی بود که عاشق شده بود، اونم عاشق یه انسان!از همون اول بهش یاد میدادن که ظالم، بداخلاق، عوضی، سنگدل و سنگین باشه ولی نمیتونست.
بچه که بود، بخاطر خندیدن دعواش میکردن، چرا؟ چون میگفتن تو باید از سنگ باشی! نباید بخندی و باید خشک باشی.تهیونگ از همون اول هم با همه فرق داشت!
اشکاشو دوباره پاک کرد ولی تاثیری نداشت....
پشت دستشو روی پیشونی جیمین گذاشت. دیگه داغ نبود و باعث شد تهیونگ یه نفس راحت بکشه.
لگن آب رو پایین تخت گذاشت و کنار جیمین دراز کشید.همش صحنه ی دیشب جلوی چشمش مثل یه فیلم تکرار میشد.
اگر حتی یه ثانیه دیر رسیده بود.....لعنتی حتی نمیخواست به نتیجه ش فکر کنه!
ولی هرطور که حساب میکرد، اینا همش تقصیر خودش بود.
اگر از همون اول جلوی جیمین ظاهر نمیشد، هیچوقت همدیگه رو نمیدیدن و باعث نمیشد هرروز بیشتر از جیمین خوشش بیاد و در اخر بی نهایت عاشقش بشه.سعی کرد چشماشو ببنده و واسه نیم ساعت هم که شده، بخوابه ولی از ترس اینی که جیمین دوباره بلند شه و راه بیوفته، تصمیم گرفت فقط چشماشو ببنده و نخوابه.
.
.
.
.
.
.
.
.با سروصدای تهیونگ لای چشماشو باز کرد و دید که خوابه ولی ظاهرا داره کابوس میبینه چون داد میکشید.
ESTÁS LEYENDO
Oppressed Devil
Fanficمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...