(شخص سوم)
نزدیک چهل و پنج دیقه بود که توی بغل تهیونگ بیدار شده بود و تکون نمیخورد تا یه وقت از خواب بیدار نشه، درسته داشت بین بازوهاش له میشد ولی عیب نداشت. خوشش میومد.
به نقطه ی نامعلومی خیره شده بد که با حس بوسه ی آرومی روی گونش، متوجه شد که تهیونگ بیدار شده.
جیم: صب بخیر.
چرخید و مقابل صورت تهیونگ قرار گرفت که ته نوک بینیشو بوس کرد و چتری هاشو از توی صورتش کنار زد.
ته: صب بخیر بیبی من.
خودشو به تهیونگ نزدیکتر کرد و سرشو تو گردنش فرو کرد.
جیم: ته حس نمیکنی له شدم؟؟
تهیونگ به کیوتی لحن جیمین خندید و محکم تر فشارش داد.
ته: تازه این که چیزی نیست. یه روزی انقد محکم فشارت میدم که حل شیم تو همدیگه.
جیمین خندید و چشماش خط شد. تهیونگ باید طبق معمول دلش با این خنده هاش غش میرفت ولی حالا ته دلش خالی میشد. اگر دیگه نتونه اون لبخندارو ببینه چیکار باید بکنه؟؟ جونش به دیدن قیافه ی جیمین بستس. چطور میخواد بهش بگه که همه چی رو فراموش کنه و بره؟؟
پس ترجیح داد دوباره بغلش کنه. همش با خودش میگفت ای کاش زمان وایسه تا برای همیشه همینجوری توی بغل هم بمونن.باید یه فکری میکرد. اینجوری نمیشد. بدون اینی که خودش بفهمه پیوندی بین قلب جفتشون به وجود اومده بود که نمیتونست قطع شه. بدون اینکه بفهمه کِی، عاشقش شده بود. کاری که شیطان ها اجازه انجام دادنش رو ندارن.
جیم: خفه شدم!
همونطوری که سرش تو گردن تهیونگ بود، با صدای خفه ای گفت و بلافاصله تهیونگ ولش کرد ولی دستاشو پشت گردنش انداخت که در نره.
جیم: چرا یجوری رفتار میکنی انگار قراره برم بمیرم؟؟
با اخم کیوتی گفت و دل تهیونگ باز براش غش رفت.
ته: نه بیبی. فقط زیادی دوست دارم.
اینو گفت و لباشو رو لبای جیمین گذاشت.
جیمین هم مثل همیشه تو دلش قند شروع به آب شدن کرد و همه جای بدنش ضعف میکرد و ضربان قلبش بالا رفت.
همونطوری که همو میبوسیدن، جیمین اومد روی تهیونگ و روی شکمش نشست و شروع کرد به لمس کردن بدن برهنه ی تهیونگ.
مثل اینکه قرار بود دوباره با همدیگه یکی بشن....ولی نه خشن!
.
.
.
.
.
.کوک: اریکا ینی چی؟؟؟ چطوری میخوایم جیمینو از تهیونگ جدا کنیم؟؟
جونگ کوک بعد از شنیدن ماجرا متعجب رو به اریکایی که داشت با موهاش ور میرفت گفت.
اریکا: منم نمیدونم. دیشب که دیدی. تهیونگ قصد ول کردنشو نداره، ولی اینو نمیفهمه که تهش خودشون ضربه میخورن.
YOU ARE READING
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...