(جیمین)
عصر بود و همه رفته بودن بیرون ولی منو نبرده بودن. هرچی ازشون پرسیدم که چرا نمیتونم باهاشون برم، هیچی جواب ندادن و در هم از پشت قفل کردن.
با قیافه ای آویزون و افتاده نوتلا رو روی نون مالیدم و با حرص گازش زدم. مگه من میخواستم بشینم رو سرشون که منو نبردن؟!
بیشتر از همه از دست اون تهیونگ حرصم میگیره. وقتی گفت نمیتونی بیای، گفتم یکم خودمو لوس کنم تا شاید منم ببره. بهش گفتم " ته ته لطفا منم بیام دیگهههه! " ولی یه جوری با اخم نگاهم کرد و صداش رو برد بالا و سرم داد زد که برق از سه فازم پرید! "وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه انقد گیر نده جیمین بزو اونور!"
این جمله رو با صدای بلند بهم گفت و از پله هه رفت پایین.با یادآوری دادی که سرم زد، دستمو محکم روی میز کوبیدم و بعد سرم رو روی میز گذاشتم. اون نمیتونست اینطور باهام رفتار کنه؟ میتونست؟
باید جواب این کارشو میدادم. نمیتونستم همینجوری بشینم و هی هرچی که میگه رو قبول کنم و هیچ اعتراضی نکنم.
داشتم به یه انتقام خیلی اساسی فکر میکردم که یکدفعه یدونه عالی ش به فکرم رسید. و عملیش میکنم. حتی اگر اشتباه انجامش بدم!
(اریکا)
جونگ کوک و هوسوک رو فرستادیم دنبال نخود سیاه و جیمین رو هم تو خونه زندانی کردیم و سه نفری توی کوچه پس کوچه ها به سمت مقصدمون راه میرفتیم.
ته: اریکا از چیزی که دیدی مطمئنی؟
- آره ته مطمئنم.
تو کوچه های تنگ و باریک و پیچ در پیچ راه میرفتیم و سعی میکردم تمرکزم رو از دست ندم تا پیچی رو اشتباهی نپیچیم.
بالاخره به بمب بست آجری رسیدیم و بهش خیره شدیم.
الکس: اری این که کاملا عادیه چی میگی تو؟؟
نگاهش کردم و چشمامو چرخوندم و به دیوار نزدیک شدم. دنبال آجر مورد نظرم میگشتم.
- مخفیش کردم. خیلی از انسان ها دیده بودنش و به پلیش گزارش داده بودن. نخواستم دردسر بیشتر شه.
بالاخره دکمه ای که به آجرش شبیهش کرده بودم رو پیدا کردن و فشارش دادم و چند قدم عقب رفتم.
آجر ها با ترتیب پازل ایشون کنار رفتن و صفحه ی اصلی مصخص شد.
اون صفحه، صفحه ی ارتباط ما با جهنم بود. روی دیوار اصلی ای که نمایان شده بود، طرح های جادویی خاصی وجود دارن که هر کودوم معنی خاص خودشونو دارن. هر وقت علامتی روی اون دیوار قرمز بشه، یعنی توی اون موضوع مشکلی پیش اومده یا قراره بی افته.جفتشون نزدیکتر اومدن و دو طرفم وایسادن.
مهم ترین سمبل روی اون دیوار قرمز بود، یعنی ستاره ی درون دایره که معنی اینو میداد که از جهنم کارمون دارن!
YOU ARE READING
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...