جلوی در وایساده بودیم و به روایتی اون دوتا داشتن لاس میزدن😐 من چقد بدبختم اخه.
جونگ کوک پریده بود بغل تهیونگ و محکم فشارش میداد و منم همونجا مث قارپوز وایساده بودم و نگاهش میکردم.
× تهههههه دلم واست تنگیده بود نفلهههه!
+ ای گوشم! همش ۶ یا ۷ ساعته که رفتم اینو بیارما😐
× حالا هرچییییی!
و بعد سرشو تو سینه ی تهیونگ قایم کرد و تهیونگ هم دستصو رو موهای لختش کشید و نازش کرد.
دیدم اوضاع خیلی دیگه داره داغون میشه پس سرفه ی الکی ای کردم تا یادشون بیاد که منم اونجا عین دسته خر بیصاحاب موندم😐
با شرفه ای که کردم، همونجوری که جونگ کوک تو بغل تهیونگ بود برگشتن سمت من و نیشاصون تا بناگوش باز شد.
+ خببببب موچی کوچولو بریم اتاقتو نشونت بدم😁
و دوباره با دوقی بچگانه دست منو گرفت و از پله های اون عمارت گنده و لاکچری دوید بالا.رفتیم بالا که در یه اتاق رو باز کرد که دهنم وا موند. ما خودمونم ویلای شیکی داشتیم ولی این مثل رویا بود.
+ خب موچی کوچولوی من اینجا اتاق توعه اتاق منم اتاق بعلی عه اتاق کوکی هم پایینه. خوشت اومد؟؟؟
- عالیههه!!!
لپام رو کشید و فشار داد.
+ خب خیلی خوبه که خوشت اومد.😁 بیا بریم اتاق منم ببین.
و دست به سینه شد و از اتاقی که اتاق من نام گرفته بود خارج شد و سمت اتاق بعلی رفت که یه در مشکی رنگ رو دیدم. درش رو باز کرد و وارد شدم که هرجی پشم داشتم و نداشتم فر خورد و ریخت.
YOU ARE READING
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...