(شخص سوم)
دروازه ی جهنم باز شده بود و به طرز وحشتناکی همه جا گرم شده بود و زمین میلرزید.
همشون یه وسیله ای رو گرفته بودن تا پخش زمین نشن و سه نفری که جهنمی بودن، از این رفتار ستاره ی کف هال واقعا شوکه شده بودن. قرن ها بود که این اتفاق نیوفتاده بود و داشتن روی زمین زندگی میکردن و همچین واکنش وحشتناکی بنظر خوب نمیومد. معلوم نبود چه خطایی مرتکب شده بودن که به این شکل داشتن احظار میشدن. و خب هیچکسم نمیدونست چی در انتظارشونه. توی جهنمی که هیچ رحمی واسه ی هیچکس حتی اهالی خود اونجا وجود نداره!
صدای زلزله و شعله های آتش انقدر زیاد بود که هیچکس نمیتونست صدای هیچ چیز دیگه ای رو بشنوه. همون لحظه تهیونگ طوری داد زد که همه بتونن بشنون.ته: شما سه تا !!! سریع از خونه برید بیرون!! شما دوتا هم همراهم بیاید بریم ببینیم چه خبره!!!
کوک: ولی تهیونگ....
ته: زود باشید!! هر اتفاقی هر لحظه ممکنه بیوفته زود باشید برید بیرون!!
جیمین از ترس هیچی نمیتونست بگه و فقط به مکالمشون گوش میداد اونم به سختی. تا به خودش اومد، دید که کوک و هوسوک دستشو گرفتن و دارن از خونه بیرون میبرنش و اون سه تا که یکیشون تهیونگ بود، خودشون رو وسط اون آتش انداختن و پایین رفتن و بلافاصله زمین لرزه و شعله های آتش از بین رفتن.
حتی اگر تهیونگ شیطانم بود، بازم جیمین نگرانش بود. ینی قرار بود چه اتفاقی برای اون سه نفر مخصوصا تهیونگ بیوفته؟
.
.
.
خودشون رو وسط اون ستاره انداختن و توی شعله های آتش افتادن و هر لحظه پایین تر میرفتن که یکدفعه روی سنگ های داغ و زبر فرود اومدن و برخلاف همیشه، هیچ کودومشون تعادل برای صاف فرود اومدن رو نداشتن و پخش زمین شدن.با دردی که توی بدنشون پیچید، بلند شدن و دور و اطرافشون رو نگاه کردن.
جهنم!
آسمون قرمزی که ازش گلوله های آتش میبارید.
زمینی که از داغیش کسی نمیتونست درست وایسه.
گرمای بیش از حد که هر چیزی رو ذوب میکنه.
دریاچه هایی که بجای پر بودن با آب، با ماگما پر بودن.
مهم تر از همه،
آدمایی که داشتن اونجا عذاب میکشیدن.خیلی وقت بود اینجا نیومده بودن و براشون عجیب بنظر میومد.
به قصر آتشین و وسیع روبروشون خیره شدن و سمتش حرکت کردن.
اون قصر همونجایی بود که تمام والامقام های جهنم در اون ساکن بودن.
بعد از اجازه ی عبوری که سرباز اسکلتی جلوی در بهشون داد، وارد قصر شدن و از تالار بزرگ عبور کردن.
در بزرگ انتهای سالن براشون باز شد و وارد اقامتگاه والامقام ها شدن.
هیچکس تاحالا اونارو ندیده بود و وقتی که وارد اون اتاق میشدی، فقط صداهای ترسناکشون رو میشنیدی که باهات صحبت میکنن.دود قرمز کل اتاق رو در بر گرفته بود و زیاد چیزی معلوم نبود ولی میدونستن واسه ی برقراری ارتباط با اونها، باید در مرکز ستاره ی وسط زمین وایمیسادن.
صدای پاهاشون با هر قدمی که برمیداشتن توی اون سالن اکو میشد.
بالاخره به وسط ستاره رسیدن که ستاره از کف زمین جدا شد و معلق شد و هر لحظه بالتر میرفت تا اینکه وایساد و ارتفاع قابل توجهی با زمین داشت.
YOU ARE READING
Oppressed Devil
Fanfictionمظلوم شیطان صفت میدونید وقتی آدم ساده و پاکی باشید، به همه اعتماد میکنید و فکر میکنید که همه مثل خودتون آدم خوبی هستن، درست مثل پارک جیمین. وقتی یه سری آدم به درد نخور توی خرابه ای تاریک و ترسناک ولش میکنن، شاید یه اتفاقای کوچیکی رخ بده، مثل ملاقات...