3- سیاهی

647 161 5
                                    


همین لحظه صدای جیغی دردناک و برنده ژان را که گیج بود به خود آورد و ترساند.
او در حالیکه می لرزید به سمت در اتاقکه روبروی تختش بود حرکت کرد. تاریک بود و دستانش بی قرار در هوا می چخید انگار که به دنبالتکیه گاهی می گشت. دستگیرهی سرد و فلزی اتاق را لمس کرد, فشاری به آن وارد کرد اما در کمال تعجب فهمید در قفل است. سرمایی را پشت سرش حس کرد, برگشت اما جز تاریکی مطلق هیچ چیزی نمی دید. ترس بیشتر و بیشتر بر روح و جسم او نفوذ میکرد. به در تکیه داد و نشست, توان کمک خواستن هم نداشت. چه کسی را صدا می کرد؟ شاید کسی بیرون در حال کشتار بود و باشنیدن صدای او, او را هم میکشت؟ ذهن او هیچ تحلیلی از موقعیتش نداشت. اتفاقات اخیر به اندازه ی کافی او را نا امید و گیج کرده بود, برای همین تنها داده هایی که مغز او ارایه می داد بدترین شکلحوادث بود نه بهترین حالت آن. زانوانش را در خودش جمع کرد و به در تکیه داد. می لرزید و اشک می ریخت. صدای فریاد و گریه ی کسی می آمد. انگار یک کودک, یک پسر بچه بود. ژان پا به پای او اشک می ریخت. خسته بود و می خواست بخوابد اما می ترسید. اما سرانجام خوابش برد. 
از تکانهای شدید دری که به آن تکیه دادهبود و صدای کلفت مردی که میگفت در را باز کند, از خواب پرید. نور خورشید به صورت ملایمی به اتاق تابیده بود. صبح شده بود.
ژان ایستاد و به در نگاه کرد. مرد در را باز کرد و با عصبانیت وارد شد؛ معلومه چه غلطی میکنی؟چرا در باز نمی شد؟ 
"من.. من... صدا... پشت در بودم... ببخشید.."
مرد که یکی از اشخاص دیروزی بود که ژانرا به این اتاق آورده بودند با فریادی به ژان گفت؛ بریم. رییس اومدن, میخواد ببیندت.یالا.
ژان پشت مرد که زیر لب همچنان غر غر میکرد راه افتاد.

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now