1- راز

1.2K 206 20
                                    


صدای مبهم خنده ای از طبقه ی پایین می آمد, ژان روی تخت نشست. بادستهایش چشمانش را می مالید تا بتواند بهتر ببیند. اتاق تاریک بود, آنقدر خسته بود که ساعتها خوابش برده بود بدون اینکه متوجه گذر زمان بشود. ازروزی که پدر بزرگ مرده بود سه روز میگذشت ولی به خاطر پزشکی قانونی و مسایل شرکت,امروز مراسم تدفین انجام شده بود. ژان که وابستگی زیادی به پدر بزرگ داشت در طولاین سه روز کمتر غذا خورده و استراحت کرده بود. امروز حین مراسم از تب و ضعف زیادبیهوش شد و به دستور جیانگ یانگ می که عمه و مادر خوانده ی ژان بود بوسیله یراننده ی شخصیشان به خانه آورده شد تا استراحت کند.
ژان که از صدای خنده ها بیدار شده بود فکر کردحتما افراد خانواده برگشته اند. از تخت پایین آمد و سمت در رفت. پله ها را به سمت طبقه پایین طی کرد. صدای خنده ها با هر قدم او, واضحتر می شد. 
ژان با صدایی آرام صدا کرد؛ چنگ چنگ؟ لو؟ عمه؟عمو میان؟
صدای خنده ها یکباره قطع و سکوت کامل برقرار شد.
ژان به طبقه ی اول رسیده بود, نگاهی به سمت راست خود که اتاق مهمان بود انداخت, عمو میان نیمه برهنه روی مبل نشسته بود در حالیکه زنی برهنه بر روی پاهای او نشسته و دستهایش را دور گردنش حلقه کرده بود. هردو درسکوت و با شگفتی به ژان نگاه می کردند. ژان هنوز گیج بود. تا چند دقیقه به هم نگاه میکردند. زن با وحشت از روی پاهای فنگ میان پایین پرید و به سمت لباسهایش رفت. درحالیکه لباسش را می پوشید, فنگ میان نیز پیراهنش را تنش کرد و ایستاد تا شلوارش رامرتب کند, با لبخندی به سمت ژان آمد و گفت؛ ژان؟ تو کی اومدی خونه؟ بقیه کجان؟ 
ژان همچنان گیج بود با صدایی آرام در حالیکه سرشرا پایین انداخته بود, من من کنان گفت؛ عمو... ببخشید.. نمیدونستم مهمون دارید...من .... من... هیچی ندیدم...منو ببخشید.. کسی نیست, من خسته بودم عمه منو فرستادخونه تا بخوابم, تازه بیدار شدم.
ژان همیشه از جیانگ فنگ میان می ترسید. می دانست به خاطر این موضوع ممکن است تنبیه سختی بشود. 
جیانگ فنگ میان لبخند محوی زد مقابل ژان زانو زد,دستان لرزانش را میان دستان خود گرفت, در حالیکه آن دستان لطیف و کوچک را فشارمیداد گفت: ژان؟ مگه اتفاقی افتاده که چیزی دیده باشی؟ 
ژان که از درد اشک در چشمانش جمع شده و بغض کرده بود، سرش را که همچنان پایین بود, چند بار به معنای نه تکان داد.
فنگ میان فشار دستانش را بیشتر و بیشتر میکرد.
"خوبه پسر خوب, پس منظورمو فهمیدی! تو همیشه پسر باهوشی هستی"
دستان ژان را ول کرده و به زن نگاه کرد, با اشاره به او فهماند که باید بروند.
هر دو در حالیکه عصبی بودند به سمت در خانه رفتندتا خارج شوند. اما در باز شد و جیانگ یانگ می وارد خانه شد, با دیدن همسرش به همراه یک زن در خانه لحظه ای خشکش زد. او از قبل می دانست که همسرش در بارها به دنبال هرزه های زیبا می گردد و با آنها وقت می گذراند اما حتی لحظه ای در ذهنش تصور نمی کرد که در چنین روزی که برای او بسیار دردناک بود, او فاحشه ای را به خانه اش بیاورد.
کشیده ها بود که پشت سر هم به صورت فنگ میان زده می شد. یانگ می جیغ های بلندی می کشید به فنگ میان حمله ور شده بود. زن فاحشه درحالیکه وحشت کرده بود بی صدا از لای در نیمه باز خانه فرار کرد. یانگ می همچنان بااشک و داد بی وقفه فنگ میان را به داخل خانه هول میداد با مشتهایش میزدتا به وسط اتاق مهمان رسیدند. پای فنگ میان به لبه ی مبل گیر کرد و در یک لحظه به پشت به سمت میز پرت شد. 
بوم
فنگ میان با چشمانی باز در حالیکه بی حرکت بود به سقف خانه نگاه میکرد. خونی غلیظ بر روی زمین جاری شده بود. انگار همه ی این حوادث یک کابوس کوتاه بود. زمانی که به خودش آمد به سمت فنگ میان رفت, می ترسید که مرده باشد, چشمهایش همچنان باز بود. اما سرد بود و بی حرکت.
یانگ می دستانش را بر روی دهانش گذاشت و درحالیمه اشک از چشمانش سرازیر بود, با دادی کوتاه و خفه زمزمه کرد؛ اون مرده...
ژان شاهد این وقایع بود. صدایی چند متر آن طرف تریانگ می را به خود آورد. ژان کنار پله ها بیهوش شده و بر زمین افتاده بود.
سکوتی مطلق برقرار شد. گویی زمان ایستاده بود.
یانگ می دوان دوان خود را به ژان رساند. پسرک درتب می سوخت و رنگ به چهره نداشت. یانگ می نمی دانست چه کاری می تواند بکند؟ هنوز نتوانسته بود اتفاقی که افتاده بود را هضم کند. 
ناگهان صدای در خانه آمد.

 ناگهان صدای در خانه آمد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

شیائو ژان


جیانگ یانگ می

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

جیانگ یانگ می


امیدوارم که داستان را دوست داشته باشید

لطفا نظروحمایت فراموش نشه

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora