12- خاطرات

557 143 18
                                    


ییبوبه ساختمان بزرگ مقابلش خیره شده بود. دستان گرم برادرش که شانه اش را فشرده بود حس کرد. 
"لیو؟طبقه ی چندمه؟ میدونی که غالبا آدم خوش شانسی نیستم. امیدوارم یا خیلی بالا نباشه یا اگه هست آسانسورش خراب نباشه"
لیوبا لبخندی عمیق به ییبو نگاه کرد و همانطور که او را به داخل ساختمان راهنمایی میکرد، گفت:"نگران نباش، قبول دارم که بدشانسیم، هم من هم تو، اما آسانسورسالمه و اینکه دفتر این روانشناس طبقه 39، اووو راستی اون همونطور که قبلا گفتم دوستمه و اسمش ژیائو سانگ لانه"
دیگه سوار آسانسور شده بودند و ییبو با باشه ای به فکر فرو رفت.
به طبقه 39 رسیدند. منشی به دکتر حضور بیمارش را اعلام کرد. لیو و ییبو وارد دفتردکتر شدند. سانگ لان از پشت میزش بلند شد و با رویی خندان به سمت لیو آمد. با اودست داد و گفت:" لیو خوش اومدی، میدونی چند وقته ندیدمت پسر؟" لیو هم باخوشرویی به دوست نگاه میکرد :"متاسفم، باور کن خیلی سرم شلوغ بود، متشکرم که وقت دادی، اوم این برادرم ییبویه که راجع بهش بهت گفتم."
سانگ لان با چشمانی درخشان به ییبو نگاه کرد برای آشنایی دستش را دراز کرد. ییبو به اوخیره شده بود و حرفی نمیزد. سانگ لان همچنان که منتظر بود با گذشت  زمان بیشتر متعجب شد. لیو ضربه ای به بازوی ییبو زد و صداش کرد اما ییبو همچنان به سانگ لان خیره شده بود. اشک از چشمانش بی اراده سرازیر شد.

دومرد دیگر با ترس و نگرانی به او خیره شده و نامش را صدا کردند. ییبو در حالیکه بادستانش دو طرف سرش را گرفته و فریاد می زد با زانو بر زمین افتاد. سانگ لان و لیو او را بلند کرده بر روی صندلی مخصوص مشاوره در اتاق گذاشتند. لیو او را در آغوش گرفته و نامش را صدا می کرد. دکتر آمپولی را آماده کرد و با در آوردن کت ییبو وبالا زدن آستین لباسش، آن را تزریق کرد.
کمکم فریادهای ییبو قطع شده و بدن گرفته اش شل و ریلکس شد. لیو که از استرس چشمانش پر اشک شده بود نگاهی به دوستش انداخت و با اشاره ی او از اتاق خارج شدند.
ییبوکه به صندلی راحت و خمیده تکیه زده بود، کم کم چشمانش به خواب رفت.
بیرون از اتاق سانگ لان به لیو گفت:"ببین لیو، من فکر میکنم باید این مساله روجدی گرفت، عجیب بود، یه چیزی عجیبه"
لیوگفت:" منظورت چیه؟"
سانگ لان جواب داد:"نمیدونم، تا حالا بین بیمارهای من همچین اتفاقی نیفتاده بود،نه اینکه ندیده باشم! منظورم اینه که با این شدت و در لحظه یهویی تو دفترم اینطوری نشده بود. اگه بزاری فردا این جلسه رو باهاش ادامه بدم. در حال حاضر بزار استراحت کنه منم مراجعه کننده ی دیگه ای ندارم، پس بزار تا اثر آرامبخش بره بمونین. تا اونم استراحت کنه تو کمی بیشتر اوضاع رو توضیح بدی برام.اوکی؟"
لیوبا تکان دادن سرش پیشنهاد دکتر را قبول کرده و مشغول صحبت شدند.
بعداز بیدار شدن ییبو و توضیح اتفاق افتاده، ادامه ی جلسه ی روان درمانی به روز بعد موکول شد.

GRAY خاکستری (ییژان)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon