27- تجدید دیدار

389 106 9
                                    


****

"خوب عشق قشنگ من،امروز گفتی آخرین خریدای قبل از سال نو رو میخوای انجام بدی، دستور بده کجا بریم؟"

لو نگاهی غمگین به نامزدش انداخته سپس سرش را به سمت شیشه سمت خود برگرداند. به آرامی پرسید:"چقدر دوسم داری؟"

مرد جوان لبخند زد و باچشمانی براق به او خیره شد. دختر جوان که از طولانی شدن پاسخ نامزدش کلافه شده بود با عصبانیت در ماشین را باز کرد تا پیاده شود. یوچن فورا بازویش را گرفت وگفت:" لو ... تو اینقدر عجولی که حتی بهم نگا نکردی تا جوابتو بگیری ...میدونی من سالهاست عاشقتم، فکر میکنی این عشقو میتونم با کلماتم بیان کنم؟ این حس عمیق رو نمیشه هیچ جوره توصیفش کرد ...."

لو در خودرو را بست و به خیابان روبرو خیره شد. پس از کمی سکوت پرسید:"خوب پس اگه اینطوره یه سوال دیگه میپرسم، اگه روزی خانواده ام فقیر شن و کلا همه چیشونو از دست بدن تو ترکم میکنی؟ راستشو بگو"

مرد جوان گیج از هجمه ی سوالات بی سر و ته معشوقه اش بود. پس از مدتی فکر کردن جواب داد:" من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت، هیچی نمیتونه اینو عوض کنه، اما میشه بگی این سوالات عجیب و غریبت واسه چیه؟ اتفاقی افتاده؟ داری نگرانم میکنی!؟"
دختر دستان نامزدش را در دستان خود گره زد و همانطور که با چشمانی اشکبار به اونگاه می کرد گفت:" ازت یه خواهشی دارم، هرچی بگم و بخوام بین خودمون میمونه؟ قول میدی؟"

پسر دست او را به نشانه تایید فشار داد. لو از کیف خود عکسی را که دلیل بحث شب قبل برادر و مادرش بود، درآورد و به یوچن داد و گفت:"یو حس میکنم خانواده ام یه چیزایی رو ازم مخفی میکنن، آدم تو این عکس نمیدونم  کیه یا ماجراش چیه فقط ازت میخوام بفهمی که کیه؟ واسه همین اون سوالاتو پرسیدم چون حس میکنم به جای خوبی نمی رسه...، اما باید بفهمم، وقتی پدرم مرد من خیلی کوچیک بودم. یه چیزای خیلی کم و محوی یادمه، این لطف و بهم میکنی؟"

مرد جوان عکس را گرفت وبا دقت نگاه کرد سپس آن را در جیب کتش گذاشت و پرسید:" از کجا مطمئنی که این ربطی به گذشته ات داره؟"

دختر جوان پاسخداد:"حس میکنم و البته اینکه چنگ بی دلیل دنبال یه قضیه نمیره، چند وقتی هم هست که بهم ریخته و عصبیه، مامانم همینطور، انگار یه اتفاقی قراره بیفته، نمیدونم چیه ولی باید بفهمم تا اگه خواست بدتر شه جلوشو بگیرم."
یوچن لبخندی زد و دستانش را دو طرف گونه های دختر گذاشت. به آرامی لبانش را بوسید و گفت:" بهت ثابت میکنم که لایق اعتماد و عشقت هستم. نگران چیزی هم نباش، هراتفاقی بیفته من باهاتم. خوب حالا بریم دنبال خریدامون؟ بعدشم بریم شام... امشب رستوران برای پرنسسم جا رزرو کردم"

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora