16- اعتراف

486 139 19
                                    

**شرکت وانگ**

آقای وانگ از پشت میزش برخاست و به سمت پسرش رفت. بر صندلی روبروی او نشست. سرش پایین بود که شروع به صحبت کرد:" هنوز اون روز سیاه رو به وضوح به خاطر دارم. تو به اردویی که همیشه براش ذوق داشتی رفته بودی، منم بعد از مدت ها خونه مونده بودم تا استراحت کنم. پشت میزم نشسته بودم که صدای جیغی شنیدم. مامانت اون روز صبح خیلی سرحال بود.آآآ... نباید اینو جلوی تو بگم ولی راستش حتی شبش ما معاشقه داشتیم واون خوب بود. همه چی خیلی یهویی و سریع اتفاق افتاد. کجای حرفم بودم؟ آها... آره،داشتم میگفتم، صدای جیغ خدمتکار اومد، من دویدم بیرون که ببینم چی شده، خدمتکارگفت مامانتو دیده خودشو پرت کرده تو چاهی که توی مزرعه است و ییبو رو هم با خودش پرت کرده"
وقتی وانگ بزرگ به این قسمت از ماجرا رسید سرش را به صندلی تکیه داد و به سقف نگاه کرد.با دستانش شقیقه هایش را فشار داد. لیو مبهوت به پدرش خیره شده بود و رنگ به چهره نداشت. وانگ با همان حالت ادامه داد:" من نفهمیدم هنوز که اون چرا اینکار روکرده، فکر کرده بودم افسردگیش خوب شده ولی بعدها که با دکترش حرف زدم گفت مادرتون بیماریش تو اوجش بوده و باید بستری میشده، هنوزم خودمو سرزنش میکنم که چرا پیگیرتماسهای پزشکش نشدم وگرنه اونطور نمیشد. نتونستن مادرتو نجات بدن ولی ییبو رو وقتی کشیدن بیرون تا سه روز بیهوش بود. بعدش که مشکلاتش شروع شد. اما خوبیش این بود که هیچی یادش نمیومد و وقتی گفتم مادرتون به شکل دیگه ای فوت شده باور کرد البته قبل این جریانات و برگشتن حافظه اش. تنها کاری که تونستم بکنم جابجایی سریع خونه وتغییر همه چی بود. دلیل جمع کردن غالب عکسهای مادرتون هم همین بود."
آقای وانگ سرش را خم کرد و با چشمانی اشکبار به پسرش که اشک می ریخت نگاه کرد:"لیو، خیلی باید مواظب ییبو باشی. اون بچه خیلی آسیب دیده، نگرانم، میترسم. بهم قول بده مواظبشی، باشه؟"
لیوگریه کنان سرش را تکان داد. حرفهای آن دو تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد.

**کافی شاپ**

مردجوان وارد کافه شد. با یک دست بند کیفش را فشار می داد تا اضطراب موجود در چهره اش را پنهان کند و دست دیگرش را در جیب کتش فرو کرده بود. چشمش را گرداند و بالاخره مرد دیگری را دید که برای او از گوشه ی کافه دست تکان می داد.
"لیو،لیو...اینجا"
لیوبه سمت دوستش رفت و صندلی را کشید و روبروی مرد جوان پشت میز، نشست. 
"ببخشیدکه دیر شد، خیلی سعی کردم ترافیکو دور بزنم اما نشد. چی سفارش میدی؟"
سانگ لان با لبخند به لیو نگاه کرد. او یک روانشناس بود و می توانست اضطراب را در چهره ی او تشخیص دهد. نگاهی به دوستش انداخت و گفت:" من قبلا سفارش دادم، هم برای تو و هم خودم. سلیقه ات و میشناسم. میگم لیو چرا اینقدر آشفته ای؟ چیزی شده؟"
لیوبه چشمان دوستش خیره شد و جواب داد:" سانگ لان، فکر کنم سر حرفو زودتر بازکنیم بهتره، من واقعا خسته ام. خواستم بهت تو مساله ی برادرم کمک کنم اما الان خودمم درگیر شدم. راستش من هفته ی قبل با پدرم حرف زدم و حرفهایی که گفتی رو بهش انتقال دادم و اون از حادثه ای که 18 سال قبل افتاده بود گفت. من ... من... سانگ لان، من نمیدونستم چی شده و چرا ییبو بینایی چشمهاشو از دست داده بود؟"
سانگ لان با تعجب میان حرفهای او پرید و پرسید:" بینایی چشمهاشو از دست داده بود؟یعنی چی؟ چرا اینو تازه دارم ازت می شنوم؟"
لیوسری تکان داد و گفت:" آره، بعد از فوت مادرم. اما خوب من هفته ی قبل فهمیدم که چی شده و پدرم واقعیت ماجرا رو تا حالا پنهون کرده بود. بزار.... یکم حواسموجمع و ذهنمو مرتب کنم تا شمرده و درست همه چیو بهت بگم."
سفارشها را کارمند جوان برایشان آورد. لیو بعد از کمی مکث همه ی ماجرا را برای دوست روانشناسش تعریف و سپس سکوت کرد. آهی عمیق کشید و به دوستش که حالا با فنجان بازی میکرد نگاهی انداخت. آرام زیر لبی زمزمه کرد:"سانگ لان، میدونم یه هفته استراحت دادی به ییبو. بهم گفت. البته اونم سرش شلوغ بوده، خودشو به دانشگاه پکن به عنوان مهمان منتقل کرد. امروز هم اولین روز دانشگاهش بود. میخواستم بپرسم هنوزهم به روشت برای درمان میخوای ادامه بدی؟ هنوزم میگی خواب مصنوعی براش بهترین روشه؟"
روانشناس فنجان را در نعلبکی اش گذاشت و به دوستش خیره شد سپس جواب داد:" فعلا که جواب داده، اینطور فکر نمیکنی؟ فعلا با این روش جلو میرم تا روند درمانی رو ببینم، بعدش تصمیم میگیرم چیکار کنم. لیو تو هم مشکلاتو تنهایی به دوش نکش و خودتو خالی کن.اگه به عنوان دوست بهم نمیخوای بگی به عنوان یه روانشناس بهم از مشکلاتت بگو،خیالت جمع که هزینه ای ازت نمیگیرم."
لیولبخندی زد و با گرمی که در کلامش پیدا بود از او تشکر کرد.

**دانشگاه پکن**

همهمه ای در کلاس شده بود و همه در گوش هم پچ پچ می کردند. دانشجوی تازه وارد بعد ازمکالمه ای نسبتا طولانی با ریاست دانشگاه و دانشکده و تشکر از همکاری و لطفشان به کلاس آمده بود.
حس عجیبی داشت، قبلتر همیشه با هوایسانگ و لوهان در کلاسها حاضر می شد و امروز تنهابود. تنها موردی که به او دلگرمی می داد دیدن دوباره آشپز جوان سلف بود. 
تمام مدت در کلاس لحظه شماری می کرد تا زودتر کلاس تمام شود و به بهانه ی غذا خوردن به سلف دانشگاه برود. بالاخره کلاس تمام شد و او با عجله به سمت سلف دانشگاه رفت.
درصف غذا ایستاد. وقتی به جلوی صف رسید سینی غذایش را جلو برد و گفت:" سلام ژان"
ژان با شنیدن نامش سرش را بالا آورد و متوجه حضور ییبو شد، با تعجب گفت:"آه تو،ییبو؟! خوبی؟ امروزم مهمونی؟"
ییبوهمانطور که لبخند میزد سرش را با خوشحالی تکان داد و جواب داد:" نه، من ازاین به بعد دانشجوی این دانشگاهم، میتونم بعدا ببینمت؟ چه ساعتی کارت تموم میشه؟"
ژان که همچنان متعجب بود من من کنان پاسخ داد:"ها؟ خوب... ساعت 6، اگه اون موقع هستی من جلوی در دانشگاه میبینمت" ییبو به نشانه ی موافقت سری تکان داد و با سینی غذایش از صف خارج شد تا دانشجویان دیگر غذایشان را بگیرند.

ساعت6 عصر بود و ییبو از نیم ساعت قبل جلوی در دانشگاه منتظر آمدن ژان بود. بی قراربود و مدام راه می رفت و برگ های زرد پاییز را زیر پایش خورد میکرد. خش خش برگها به او آرامشی عجیب میداد. صدایی او را به خودش آورد. ژان او را صدا کرد.
قلب ییبو با دیدن ژان که کلاهی بافت بر سر داشت و برای اولین او را در فرمی متفاوت ازلباس آشپزخانه سلف می دید، به تپش افتاد. به سمتش رفت و در سکوت نگاهش کرد. ژان که سکوت ییبو و نگاه خیره اش را دید آغازگر صحبتشان شد:" خوب ییبو چطوری؟خوبی؟" در حین صحبت به او اشاره کرد که همراه و هم قدمش شود آآف خوبم مگه چیزیم بود؟ اگه منظورت اون روز بیهوش شدنمه باید بگم به خاطرش پیش روانشناس میرم وخیلی بهترم."
ژان لبخندی زد و گفت:"خوبه، خوشحالم اینو میشنوم. راستی از پیاده روی خوشت میاد؟من نمیدونم مسیرت از کدوم طرفه؟"
ییبوپاسخ داد:"آره عاشق پیاده رویم. مسیرم هم با تو یکیه. اگه میخوای بپرسی که مسیرتو از کجا میدونم باید بگم یه بار دیدمت که به کدوم طرف میری"
ژان با تعجب سر تکان داد. تا 5 دقیقه ی بعدی مسیر را در سکوت طی کردند تا اینکه ییبوایستاد. ژان هم به دنبال توقف ناگهانی او ایستاد. نگاهش کرد.
ییبونمی دانست چه اتفاقی برای او افتاده و چرا اختیار ذهن، دل و سخنان خود را ندارد فقط فهمیده بود که پاسخ همه ی پرسشهایش به ژان ختم می شود، پس بی مقدمه گفت: ژان میخوام چیزی بگم و خواهش میکنم تا تمامشو نگفتم حرفمو قطع نکن. میدونم اینی که میخوام بگم برای تو عجیب و شاید حتی چندشه، نمی خوام قبولش کنی یا نه؟ اینها همه بستگی به تو داره، اما حس میکنم اگه نگم تو دلم سنگینی میگنه و بعدا پشیمون میشم.من نمیدونم تو کی هستی اما باعث میشی که قلبم بی قرار شه، من به خاطر تو انتقالی گرفتم چون... چون حس میکنم یه چیزی درباره ی تو هست که من نمیدونم چیه،من فقط میدونم که دوست دارم وقتمو با تو بگذرونم، ژان خواهش میکنم بعد از گفتن اینها ازم دوری و فرار نکن،خواهش میکنم، من حتی ازت نمیخوام جوابمو بدی، من.... من احساس میکنم ازت خوشم میاد ژان"


سپاس برای تمام نظرات و ووتهای زیباتون

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora