30- قاتل

411 126 15
                                    


جیانگ چنگ پس از قطع تماس لیو، پالتوی بلندش را پوشید و از شرکت بیرون زد. در تماسی با مامور مخفیش، آدرس محل سکونت ژان را گرفت.

عصر شده بود. ساعت ها گذشته بود و او همچنان در ماشین و مقابل خانه ی ژان نشسته بود. نمی دانست چرا آنجاست و چرا به سختی نفس می کشد. تمام خاطرات یک ساله ی کودکی او با ژان در سرش مرورمی شد. موضوع عجیب برای چنگ جوان وضوح تصاویر و خاطراتشان بود در حالیکه همه ی این سالها آنها محو و تاریک بودند.

صدای در خانه ی قدیمی توجه او را جلب کرد. پسر کوچک خاطراتش، حال، قد کشیده بود. چطور مدتها قبل جلوی دانشگاه متوجه ی قد بلند و جذابیت او نشده بود. در اعماق قلبش دلتنگی موج میزد.اما در سرش صدای کینه و نفرت بود. حرفهای تلخ و گزنده ی شب قبل یانگ می در گوشش تکرار می شد. این بین چه چیزی از او مخفی شده بود؟

از خودرویش پیاده شد وآرام پشت سر پسر جوان سراشیبی کوچه را قدم زد. با مکث ژان او نیز ایستاد. ژان به آرامی بدون اینکه برگردد و او را ببیند، پرسید:" تو کی هستی؟"

چنگ توان پاسخ دادن نداشت. با طولانی شدن سکوت او، ژان برگشت. چشمانشان پس از سالها دوری در هم گره خورد. پنج دقیقه نگاه، پنج دقیقه سکوت به اندازه تمامی 17 سالی که از هم بی خبر ودور بودند. جیانگ چنگ لبخند سردی زد و جلوتر رفت. با لحنی کنایه آمیز پاسخ داد:"باور کنم منو نشناختی؟"

ژان که نمی خواست قطرات اشکش، دلتنگی ها او را لو دهد سرش را پایین انداخته و نیمی از صورت خود را در شالگردنش فرو برد. سکوت او چنگ را گستاخ تر ساخت. مدیر جیانگ به او نزدیک و نزدیکترشد به گونه ای که فاصله ی آنها تنها یک قدم بود. با صدایی آرام گفت:"آزادی خوش گذشته؟ فرار بهت چسبید؟ چه حسی داری که به عنوان یه قاتل آزادانه این همه سال این ور و اون ور گشتی و کسی نفهمید؟"

پسر جوان به وضوح میلرزید. اما این لرزش نه از روی ترس که از سر خشم بود. فریاد کشید:" جیانگ چنگ..."

جیانگ جوان چند قدم عقب رفت. ایستاد و متقابلا با فریاد به سمت او حمله برد. ژان را به دیوار کنارشان کوبید وبا صدای بلندی گفت:" اسم من و با اون دهن کثیفت صدا نکن، تو حق نداری اسم خانوادگیم و به زبون بیاری، تویی که قاتل پدرم بودی..."
ژان با خشم او را به عقب هول داد. چنگ بر زمین افتاد که همین باعث شد تا ژان به سمت او برود. اما دستانش به وسیله ی پسر عمه ی خشمگینش پس زده شد. با بغضی که حاصل سالها سکوت و تنهایی بود رویش را برگرداند و به مسیری که دقایقی پیش می رفت، ادامه داد. به خیابان اصلی رسیده بود که چنگ دوان دوان خود را به او رساند. ژان را صداکرد:" هی آشغال؟ کجا میری؟ بازم میخوای فرار کنی؟ با توام... هی عوضی وایسا..."پسر جوان در سکوت به راه خود ادامه داد. چنگ احساس می کرد قدرت خشم موجود در وجودش مهار ناشدنی است. بی توجه پسر جوان را هول داد. تنها لحظاتی که شاید به ثانیه ای نکشیده بود صدای کر کننده ترمز کامیون با جسمی که چند قدم جلوتر پرت شده بود راشنید. سکوت محض و خونی که جاری بود و فریاد مردی که ژان را به نامش صدا می کرد.حال جای او با ژان عوض شده و او قاتل بود. همانطور که مبهوت و یخ زده به مرد غرق در خون نگاه می کرد مشتی بر دهانش کوبیده شد که برای او جز کرختی حسی نداشت. حال که تصاویر برای او واضح تر شده و درد را حس میکرد همان پسری را دید که هم خانه ای ژان بود. ژویانگ با اشک و فریاد ژان را در آغوش کشیده و درخواست کمک از اولین خودرویی که از خیابان اصلی رد می شد کرد.

GRAY خاکستری (ییژان)Onde histórias criam vida. Descubra agora