25- تنهایی

398 108 8
                                    

ساعت 9 صبح بود. مردی با چهره ای سرد و عبوس، طرف دیگرخیابان روبروی درب دانشگاه پکن، ماشینش را پارک کرده و به صنلی تکیه زده بود.انگشتان بلند و کشیده اش ضربی یک ریتم را بر فرمان ماشین می راند. از ساعت 7:30صبح، بعد بی هدف در خیابانهای پهن و بزرگ شهر راند تا یک ساعت قبل که به اینجارسید. منتظر کسی بود که تصویری گنگ از او در کودکی داشت و جدیدترین تصویر، عکسی بود که ساعاتی قبل به دستش رسیدند.

تردد ماشین ها و افراد در آخرین روز کاری دانشگاه به آن، کم و محدود بود. به در ورودی خیره شد که صدای موتوری با دو سوار توجه او را جلب کرد.فرد جلویی همان ژویانگی بود که خود را ژان معرفی کرده بود. راننده ی خودرو که انگار یکی یکی پازل های ناقص ذهنش کامل می شد پوزخندی زد. مرد جوان پشت سر او که تا لحظاتی قبل دستانش را دور کمر ژیانگ حلقه کرده بود پیاده شد. باورش نمی شد که شانس دیدن این دو را در این تایم از روز داشته باشد.

"چطور بعد از این همه سال هنوز میتونی همونطوری بخندی؟"

این جمله ی پرسشی از دهان جیانگ چنگی خارج شد که تمام یه ساعت و نیم گذشته را دیوانه وار در شهر پرسه زده بود. احساس میکرد روحی سرگردان رابعد از سالها یافته است. حسی متضاد و گنگ از شوق، درد، نفرت در او جمع شده بود.نمی دانست که باید چه واکنشی و حسی داشته باشد. در سکوت به آن دو خیره شده بود.

موتور سوار بلافاصله بعد از خداحافظی دور شد.

ژان کنار در دانشگاه با گوشی خود مشغول بود که جوانی دیگرنامش را صدا کرد. چنگ با دیدن مرد جوانی که به سمت ژان می امد خون در مغزش جوشید.چطور ممکن است؟ او پسر دوم وانگ بزرگ و برادر شریک او بود.

ژان و ییبو قدم زنان وارد دانشگاه می شدند، لحظاتی نگذشت که متوجه شد ییبو دست او را در دستش گرفته، چنگ احساس میکرد قلبش تندتر می تپد، نبض رادر شقیقه هایش حس میکرد. سرگیجه و نفس تنگی بر جسمش چیره شده بودند.

زمانی که آرامتر شد سرش را از روی فرمان ماشین بلند کرد وبه نقطه ی قبلی نگاهی انداخت. هیچ کسی نبود. حال احساس او تبدیل به خشم شده بود.ماشین را روشن کرد و بی آنکه به مقصدی مشخص فکر کند پدال گاز را فشار داده و باسرعت از آنجا دور شد.

**دانشگاه پکن**

ییبو در ایستگاه اتوبوس منتظر ژان بر روی صندلی نشسته بود. با دیدن موتوسوار و همراهش، ژان را که تا دندان مسلح شده و در شال گردنش فرو رفته بود، شناخت. آهسته شروع به قدم زدن کرد تا بعداز رفتن ژویانگ به ژان برسد. از اولین باری که او را دیده بود حس خوشایندی نداشت.شب قبل هم او را دیده بود که با لباسی تابستانه منتظر ژان بوده و او را در آغوش کشیده است. وقتی رابطه ی برادری لیو و خودش را با ژویی و ژان مقایسه می کرد گویی قسمتی از ماجرا لنگ می زد.

GRAY خاکستری (ییژان)Onde histórias criam vida. Descubra agora