32-تبانی 1

422 120 10
                                    

**بیمارستان پکن**

بادیگارد ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد. اینکه دقیقا چه چیزی را در گوش رییس جیانگ زمزمه کرده که خشم او را برافروخته برای همه سوال بود.ژویانگ نگاهی تهی به زنی انداخت که با قدمهایی محکم و خشمگین از بیمارستان خارج میشد. با رفتن او ژویانگ به تخت ژان نزدیک شد. بر روی صندلی نشست. دست او را دردستش گرفت و بوسید. اشکهایی که بی اختیار از گونه اش سرازیر میشد. اتفاقات ماه های اخیر در سرش تکرار می شدند و هربار به این نتیجه می رسید که عامل بخش بزرگی ازاتفاقی که برای دوستش افتاده، خود اوست. چنان در افکار خود غرق بود که متوجه آمدن سانگ لان و دو فرد همراه او نشد. دستی بر شانه اش نشست و او را از افکارش بیرون آورد. با چشمانی خیس اولین کسی را که دید وانگ لیو بود. تنها در عرض چند ثانیه به سمت او حمله برد. او را به دیوار و مشتی بر صورتش کوبید. سانگ لان آن دو را که حالا با هم دست به گریبان بودند جدا کرده و به بیرون اتاق برد.

ییبو کنار تخت ژان ایستاد. با چشمانی بغض آلود به او چشم دوخته بود. دستش را به سمت ماسک اکسیژنی که بردهان ژان بود، برد. از روی ماسک لبهای او را لمس میکرد. احساس میکرد برای اولین بار در زندگیش، سرنوشت با زنده نگهداشتن ژان، به او روی خوشش را نشان داده است. بر روی ژان خم شد و نیمی از او را به آرامی در آغوش گرفت. گویی با به آرامی آغوش گرفتن او، میخواست تمام او را از آن خود کند.

صدای آرامبخش ضربان قلب ژان برای ییبو بهترین لالایی دنیا بود. مطمئن شد حال ژان خوب است. از خانه که به طور اتفاقی خبر سانحه ی عشقش را شنیده بود تا به بیمارستان، ذهن و قلب او یارای تحلیل و تفکیک اتفاقات افتاده را نداشت. نمی دانست از کجا این نیرو را به دست آورده تا بتواند تا آن لحظه سر پا باشد.بی شک او از منبعی دیگر نیرو میگرفت. اما حالا به یکباره خالی شد. کنار تخت ژان برزانو افتاد و مانند دوران کودکیش، زمانی که مادرش هنوز زنده بود و او آغوشی برای پناه بردن داشت با صدای بلند های های گریست. دستانش را مشت کرده و بر سینه اش می کوبید تا با تحمل درد ضربه ها، قلبش در سینه نترکد.

بیرون اتاق، سانگ لان که از حمله ی ناگهانی ژویی شوکه بود گیج و شوکه به آن دو نگاه می کرد. با نگاهی نگران رو به ژویی کرده و از او توضیح خواست. پسر جوان خلاصه داستان نجات دادن لیو و چنگ را برای او تعریف کرد. تمام مدت لیو ساکت بود. به شکل عجیبی از زمانی که به بیمارستان رسیده بود از نگاه مستقیم درچشمان دوست دیرینه اش طفره می رفت.

سانگ لان نه تنها به روحیات او آشنا بود بلکه روانشناسی چیره دست بود و شناخت تغییر رفتار اطرافیان برای او امری ساده بود. پس از توضیحات ژویی به دوستش خیره شد و از او توضیح خواست. وانگ جوان در حالیکه سرش پایین بود گفت:"من جوابی ندارم بهت بدم. من و چنگ تنها شریک کاری همیم و نمیدونم اون شب چرا اونجا بود همینطور که نمیدونم این آدم چرا اونجا بود؟ نمیدونم نسبت تو با این پسره یا اونی که اون توئه چیه اما اینو میدونم که اون پسری که رو تخته قاتل پدرجیانگ چنگه.."

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now