18- خاطرات 2

445 129 12
                                    


"اوه چه سرد شده! ژان میخوام این هفته سورپرایزت کنم...."
ژان به ژویی که این حرف را می زد نگاه کرد. سرش را در یقه ی کتش فرو برد و لب پایینیش را بیرون داد و با حالتی آویزان گفت:" نمیشه الان بگی؟"
ژویی پوزخندی زد و جواب داد:" اون وقت که اسمش سورپرایز نیست، هوممم.. میگم ژان ژان، نمیخوای بگی دیشب خوابت چی بود؟"
همانطورکه شانه به شانه ی هم در خیابان راه می رفتند، ژان سرش را پایین انداخته بود وحالتی متفکر داشت، زمزمه کنان گفت:" میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟هنوز...هنوز حالم یه جوریه"
ژویانگ هومی گفت و سر تکان داد. یک دستش را بر روی شانه های دوستش گذاشت. او را به سمت خودش کشیده و در آغوشش محکم فشار داد. پس از رسیدن به ایستگاه اتوبوس هر یک مسیرشان از هم جدا شد.
اتوبوس در ایستگاه نزدیک دانشگاه متوقف و ژان پیاده شد. پسری با چهره ای خندان و جذاب برایش دست تکان داد. ژان با تعجب به سمتش رفت:" اوه، ییبو؟! سلامممم؟!! از کی اینجا وایسادی؟ خیلی سرده"
ییبولبخندی زد و پاسخ داد:" خیلی نیست، یه ربع میشه.. اما خوب ارزششو داشت که حتی بیشتر منتظر بمونم به خاطر ژان ژان"
لبخندو ذوقی که در چشمان پسر بود، ژان را خوشحال کرد. متقابلا با لبخندی گفت:" خوب دیگه بریم تا کلاست دیر نشده"
ییبوبه دوستش نگاهی زیر چشمی انداخت و با سرعتی ناگهانی همانطور که عقبکی راه میرفت خودش را جلوی راه او انداخت. با یک دستش کوله اش را بر روی شانه اش جابجا کرد. کمی خودش را خم کرد و به چشمان ژان زل زد. هر دو روبروی هم ایستاده بودند.
ژان متعجب به او نگاه می کرد، ییبو گفت:"ژان چیزی شده؟ دیشب اتفاقی افتاده؟ راستش یکم رنگت پریده و چشمات پف کرده، انگار گریه کردی..." بعد از پرسیدن این همه سوال با نگرانی، منتظر جوابی از او بود که پسر خندید. ژان همچنان که می خندیدگفت:" چقدر سوال؟ نفس بگیر یکم، یواشتر..."
ازجلوی ییبو دور زد تا راهشان را ادامه بدهد. حرفش را ادامه داد:"چیزی نشده،فقط دیشب خواب یه دوست قدیمی رو دیدم، البته خواب نبود بیشتر کابوس بود"
ییبوایستاد و با کمی مکث ادامه داد:" چه عجیب! منم دیشب کابوس دیدم" باحالتی متفکر گفت:" نکنه غذایی که خوردیم سنگین بود؟ ولی یادمه چیز زیادی نخوردیم و بعدشم کلی راه رفتیم... همه اش هضم شده بود... میگم به نظرت تله پاتی نداریم؟"
بالذت خاصی این حرف را زد و به چهره ی خندان دوستش نگاه کرد. ژان گفت:"شاید؟؟.. تو چه کابوسی دیدی؟"
ییبوجواب داد:" خیلی خواب بدی بود، واضح نبود... فقط داشتم میسوختم، تو آتیش بودم، داشتم خفه می شدم...اینقدر داد زدم که بیدارم کردن.. ژان؟"
ییبوناگهان متوجه شد ژان کنارش نیست. با نگرانی برگشت و ژان را دید که با فاصله ای,عقبتر از او ایستاده و با چشمانی متعجب به او می نگرد. پرسشگر به هم می نگریستند تا اینکه ییبو گفت:"ژان؟ چیزی شده؟ حرف بدی زدم؟"
پسربا چشمانی اشکبار به او نگاه کرد و پاسخ داد:" شاید.... تله پاتی داریم؟ توتو آتیش؟! من خواب دوستمو دیدم که تو آتیش می سوخت... ییبو چرا تو این خوابو دیدی؟!"
هردو با بهت به هم نگاه می کردند.

GRAY خاکستری (ییژان)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ