6- کابوس

587 145 18
                                    


ساعت روی دیوار, 10 شبرا نشان می داد. هر سه پسر در اتاق 36 روی تخت هایشان دراز کشیده بودند, زنگخاموشی خوابگاه را زده بودند و همه جا در سکوت بود. چراغ اتاق همچنان روشن بود.
"ژو یانگ نوبت توئه چراغو خاموش کنی" ژینگ چندر حالیکه از زیر تختش با پاهایش به تخت بالایی ضربه می زد گفت.
ژو یانگ به شکل عجیبیمطیع دستورات ژینگ چن بود. غالب بچه های کانون با او کاری نداشتند و یا از او میترسیدند ولی خود او رام حرفهای ژینگ چن بود.
ژو یانگ به سمت کلیدبرق اتاق که کنار در ورودی بود, رفت و قبل از زدن کلید, در اتاق باز شد و مردی کهیکی از کارمندان بخش خوابگاه بود, ابتدا به ژو یانگ سپس به ژان نگاه کرد.
"ژان, شیائو ژان تویی؟"
ژان روی تخت نشست و هاجو واج به مرد نگاه کرد و سری تکان داد.
مرد گفت:" پاشودنبالم بیا, رییس کارت داره" سپس نگاهی به دو پسر دیگر انداخت و حرفش راادامه داد:" وقت خواب گذشته, لامپو خاموش کنید و بخوابید. دوستتون کارش تمومشه میاد,منتظر نمونید."
نگاهی به ژان انداخت واشاره کرد که همراهش برود. ژان با چشمانی نگران به ژینگ چن نگاه کرد, از تخت پایینآمد, دمپایی  آبی خود را به پا کرد و بی حرفی به دنبال مرد راه افتاد. بااینکه یکسال از حضورش در این محیط گذشته بود و در بیرون از آن کسی حتی به یادشنبود و به دیدارش نیامده بود, اما هنوز گاهی امیدوار می شد که شاید به دنبالشبیایند.
از ساختمان خوابگاه بهساختمان اصلی که یکسال قبل آنجا بود, رسیدند. کسی اجازه ی ورود به این منطقه رانداشت ولی او تمام جزییات را به یاد داشت. از کنار اتاقی که آن شب آنجا خوابیدهبود رد شدند. خاطرات فراموش شده به یادش می آمدند. صدای جیغ و گریه, درخواست کمک,ترسی بر او غالب شد و ناخواسته میلرزید.
بالاخره به اتاق رییس ومدیریت رسیدند. نوشته ها و رنگ در هنوز همان بودند. 
مرد دو ضربه به در زد وصدایی آشنا گفت:"بیا تو"
وارد شدند و با اشاره یمدیر, مرد از اتاق خارج شد. ژان با همان مردی که یکسال قبل دیده بود تنها ماند.این بار او کنار پنجره ایستاده بود و لباس غیر رسمی بر تن داشت. انگار او در اتاقخوابش بوده و کسی ناگهانی بیدارش کرده باشد. با شلواری مشکی اسپورت و تیشرتی راحتبه رنگ قرمز ایستاده بود و به ژان نگاه میکرد. لبخندی عجیب به لب داشت.
ژان من من کنانگفت:"با مممن کااری داشتید؟"
" اوه ژان, البته که کارت داشتم. بشین"
ژان روی مبل وسط اتاق نشستو مرد کنار او روی همان مبل که دو نفره بود نشست. دستش را پشت گردن ژان برد و سعیکرد حالت دوستانه ای به نشستنشان بدهد. ژان که ترسیده بود در خودش جمع شد. 
رییس گفت:"ژان!شنیدم این یه سال پسر خوبی بودی. عالیه, میخوام بهت یه جایزه بدم.میدونی اون چیه؟"
"نه قربان، نمیدونم"
مرد ژان را به خودشنزدیکر کرد و در حالیکه نفسهایش به صورت ژان میخورد با همان لبخند به چشمهای ژاننگاه کرد. ژان چشمان قرمز شده و ترسناک مرد را میدید و بوی تند شراب را از نفسهایاو می توانست حس کند. رییس دست دیگرش را بالا آورد و با انگشت شصتش لب پایینی ژانرا لمس کرد. 
پسرک یخ زده و رنگشپریده بود. قدرت تکان خوردن و انجام هیچ کاری را نداشت. در یک حرکت مرد مقابل او,خودش را روی او انداخت و زمزمه کرد: " من عاشق بچه های حرف گوش کنم, مخصوصاکه از بدو ورود ازشون خوشم اومده باشه, تو مورد علاقمی و من بعد میتونی دستیارمباشی, این جایزه ته, چطوره؟"
ژان هنوز مبهوت بود وخشکش زده بود که احساس کرد جسمی سنگین روی او افتاده و لبهایش گز گز می کند. مدیربا ولع در حال چنگ زدن به بدن ژان بود و با دندانش لبها و گوشهای او را گاز میگرفت.

ممنون میشم نظراتتون را نیزبه اشتراک بگذارید

GRAY خاکستری (ییژان)Onde histórias criam vida. Descubra agora