26- سفر

387 110 5
                                    


خودروی مشکی جلوی پارک متوقف شد. راننده در حال گرفتن شماره ای بود که کسی به شیشه ی خودرو ضربه زد. سرش را بلند کرد و قفل در خودرو را زده باچهره ای متعجب گفت:"ییبویی چی شده؟ میدونی چطوری تا اینجا خودمو رسوندم؟ سکته کردم"
پسر جوان در حالیکه بر صندلی می نشست در را بسته و خود را مشغول کمربند سرنشین کرد. همچنان سکوت برقرار بود. راننده ی خودرو داد زد:" ییبو لامصب بگو چیشده؟..."
فریاد او در فریاد بلند تر دوستش گم شد"لوهان خفه شو فقط، باشه؟ فقط خفه شو وراهت و برو"
ییبو و لوهان در سکوت به صندلیهای خود تکیه داده و به روبه رو خیره شدند. پنج دقیقه بی هیچ حرفی گذشت. لوهان استارت ماشین را زد و زمزمه کرد:"لااقل بگوکجا برم؟"

اشک در چشمان ییبو جمع شد و با بغضی واضح گفت:" ببخش که یهو عصبی شدم، حالم خوب نیست، فقط برو، نمیدونم کجا..."
لوهان ماشین را روشن کرد و با سرعتی کم شروع به گشت زنی کرد، ییبو که سرش را به شیشه خودرو تکیه داده و به بیرون خیره شده بود گفت:"لوهان؟ میشه امشب خونتون بمونم؟"
چشمان لوهان از تعجب گرد شدند. با اینکه خانواده هایشان یکدیگر را شناخته ودوستانی قدیمی بودند، اما تا به حال دوستش شبی را بیرون از خانه نگذرانده بود.هنوز از شگفتی درخواست دوستش بیرون نیامده بود که او گفت:" و خواهشا خواهشا به کسی نگو من پیشتم، منظورم از کسی، پاپا و لیو هستن. این اولین خواهش من تودوستیمونه، درسته؟"

لوهان گوشه ای پارک کرد و با نگاهی متعجب گفت:"ییبو...تو به من اعتماد نداری و نمیگی چی شده؟ اما من بهت اعتماد میکنم و میزارم تا زمانش که رسید خودت بگی و میدونی من از خدامه که تو شب پیشم باشی اما به خاطر اینکه نمیخوای کسی بفهمه یکم ناممکنه چون همه ی خانواده الان خونه ان و میبیننت و..."
ییبو سری تکان داد و گفت:"از صداقتت ممنونم، میدونم یادم نبود"

لوهان جواب داد:"اما هواسانگ میتونه... اوه نه.. اونم مامان بزرگش اومده پیششون... اون لعنتی هم هر وقت کار ضروری پیش میاد..."

دوستش در خودرو را باز کرد تا پیاده شود. لوهان دست او راگرفت و با نگرانی پرسید:"چرا پیاده میشی؟ از دستم ناراحت شدی؟"

پسر جوان لبخندی زد و به نشانه ی منفی بودن جوابش سری تکان داد. لوهان دوباره پرسید:"پس بگو کجا میری؟ بزار برسونمت"

ییبو از خودرو پیاده شد و گفت:"واقعا لازم نیست نگرانم باشی بهت زنگ میزنم خودم، مرسی و اینکه به کسی نگو منو دیدی"
لوهان سری تکان داد و به رفتن دوستش خیره شد.

پسر جوان در خیابان های سرد و یخ زده پکن قدم میزد. کم کم سرمای هوا راه نفوذ به پوست تنش را باز کرده بودند. کنار سکوی تزیینی ساختمانی نشست. گوشیش را در آورد. پیام های و تماسهای متعدد.

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now