9- سرنوشت

567 142 23
                                    


16 سال بعد:
"هی هی ژان, ببین چی آوردم؟ غذااااااااااا"
ژویانگ کفش هایش را در آورد و در حالیکه می خندید و پاکت های غذا را با یک دستش بالاآورده بود به سمت ژان رفت.
ژان خسته و عرق کرده نگاهی به او انداخت, همانطور که غر غر کنان به سمت سینک ظرفشویی می رفت گفت:" ژویی این درست نیست,از صبح رفتی بیرون, مجبور شدم تنهایی همه ی اینها رو جمع کنم, بار زدنشون کار خودته,فهمیدی؟"
ژویانگ پاکت غذا را روی میز کوچک نزیک آشپزخانه گذاشت. مرغ سوخاری, آبجو, پاستا,ساندویچ هات داگ.
ژان به او که زبانش از گوشه چپ لبش بیرون بود و با ولع به غذاها خیره شده بود, نگاهیانداخت, با تعجب داد زد:"چه خبره؟ این همه؟ چقدر پول خرج کردی؟؟..."
ژویی که می دانست غر زدن های هم خانه اش تازه شروع شده میان کلامش پرید:"ژان ژان اینقدر غر نزن امروز روز آخریه که تو این شهریم,از بهترین فست فودیهاش اینا روخریدم تا شکممون با خاطرات خوش از اینجا بره, یه بار بعد عمری نمی تونیم واسه خودمون ولخرجی کنیم؟حالا بیا تا گرمه بخوریم،بدووووو"
دوپسر پشت میز نشستند و همچنان که با هم بحث و شوخی میکردند مشغول خوردن غذایشان شدند.
ساعت4 عصر با بار زدن وسایلشان, جلوی کامیون باربری نشستند و فارغ از اتفاقاتی که سرنوشت برای آن دو رقم زده بود, راهی شهر بزرگ پکن برای زندگی جدید خود شدند.
شانزده سال قبل مجبور شدند تا روزها بدوند و دورتر و دورتر شوند. در زباله ها به دنبال غذا می گشتند و در کنار ولگردها یا خیابان خواب ها,کنار آتشی که روشن کرده بودند,خودشان را گرم می کردند. ژویانگ از کودکی آن سبک زندگی را می شناخت پس میدانست چگونه خود را گرم کنند و غذا بیابند.گاهی مجبور می شدند تا جیب بری کنند.سختی های بسیاری را سالها تحمل کردند اما بزرگترین دلخوشی شان بودن با یکدیگر بود. 
درطول مسیر 12 ساعته از چیگندو به پکن, هر دو در سکوت به جاده خیره شده بودند و تمام اتفاقات 16 سال قبل را در ذهنشان مرور میکردند. از کانون اصلاح جوانان در حاشیه ی پکن از ترس شناسایی نشدن, چگونه این همه راه را تا چینگدو آمده بودند؟
حالااینها مهم نبود, آنها دیگر زندگی جدیدی داشتند اگرچه هنوز در دلشان امیدی برای دیدار دوباره ی ژینگ چن داشتند. 
12 ساعت بی وقفه در حرکت بودند تا به خانه ی کوچکی که یکی از دوستان ژویانگ در محله ای قدیمی, ارزان و فقیر در شهر گرفته بود, رسیدند.
درب فلزی و کوتاهی که هم قد دیوارهای حیاط بود با صدای بدی باز شد. با خوش آمدگویی صاحبخانه که پیرزنی خوش اخلاق بود, وسایلشان را از پشت کامیونت خالی کرده به سمتخانه شان در طبقه ی بالای خانه پیرزن بردند.
ازخستگی در میان وسایل باز نشده خوابشان برد.
نزدیک ظهر بود و آفتاب تا نیمه های خانه رسیده بود. صدای تق تق مداوم در نیمه فلزی خانه بیدارشان کرد.
"ژان ژان برو درو باز کن ببین کیه؟"
ژان ناله ای کرد:"خودت برو,خوابم میاد"
ژویانگ نوچی کرد, کمی نشست و به اطرافشان نگاه کرد. از خستگی روی زمین سرد خوابیده بودندو تنها لباسهایشان گرمابخششان بود. احساس میکرد گردن و تنش از سرما خشک شده و دردمی کند. به سختی خود را به در رساند و با تقه ای پر صدا در را باز کرد. 
پیرزن با لبخندی گرم در سینی صبحانه ای را که آماده کرده بود به او داد:"وای پسرمده صبحه,پاشید دیگه. می دونستم خسته اید و شاید فعلا چیزی واسه خوردن نداشته باشیداینو براتون آوردم. من دیگه میرم,کاری داشتید بگید."
ژویی لبخندی زد و با خم کردن سرش مقابل پیرزن از او تشکر کرد.
بعداز خوردن غذا, وسایلشان را در خانه کوچکشان جابجا کردند.

مدتی از جابجایی و انتقالشان به پکن می گذشت. ژویانگ در شرکت حمل و نقلAyA به عنوان کارگر انبار مشغول کار شده بود و ژان در دانشگاه پکن در بخش آشپزخانه سلف توانست کار پیدا کند.
هردو از این اوضاع راضی بودند. روزهای عادی هفته صبح زود به محل کارشان می رفتند وشب خسته بر می گشتند و غالبا بدون حرفی از خستگی زیاد می خوابیدند.
روزهای آخر هفته به سینما می رفتند یا گوشه و کنار شهر بزرگ پکن را می گشتند.
شش ماه از شروع زندگی جدیدشان گذشته بود.
آنروز سلف دانشگاه شلوغ تر بود. به خاطر مسابقات و جشنواره های دانشجویی کشور که دانشگاه پکن میزبان بود, دانشجویان مهمان در سلف حضور داشتند. گروهی از دانشجویان دانشگاه چینهوا برای گرفتن غذا جلوی صف آمده بودند. گروهی پر انرژی و شاد. در میان آنها پسری بلند قد با پوستی شفاف و موهای خرمایی ایستاده بود که آرامتر از همه بود. 
ژان بی اختیار به او خیره شده بود. لبخند درخشان پسر او را جذب کرده بود. او همیشه جذب خنده ی افراد می شد.
پسر,وقتی جلوی ژان رسید و سینی غذایش را مقابل او گرفت نگاهشان به هم گره خورد. 
زمان برای ثانیه ای ایستاد. ژینگ چن...
صدای افتادن سینی غذا از دست پسر و فریادهایش ژان و دیگر کارمندان را به خودشان آورد.
دوستان پسر دانشجو دور او جمع شده بودند. یکی از دوستانش فریاد می زد:" ییبو؟ پا شوییبو, چی شده؟ یکی زنگ بزنه اورژانس.."

ژویانگ

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

ژویانگ

ژویانگ

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

ییبو


ممنون برای ووتهای زیباتون

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora