17- آغاز

494 139 17
                                    


ژان که دست هایش را در جیب سوییشرتش گذاشته بود بیرون آورد و جلوی دهانش گرفت. باچشمانی که از تعجب گرد شده بودند به پسری که با نگاهی ترسان به زمین خیره شده بود،نگریست.
نمیدانست در این لحظه چه باید بگوید؟ او کسی نبود که با دیده ی تحقیر به انسانها واحساساتشان نگاه کند. سکوت کرد. سکوتی که شاید چند دقیقه بیشتر نبود اما برای ییبوسالها طول کشید. ژان همچنان به ییبو نگاه میکرد که او سرش را بالا آورد وگفت:" منظورم این نیست که قبولم کنی، میدونم که شنیدنش هم ممکنه سخت باشه ولی میخوام بیشتر بشناسمت. دلیلشو نمیدونم ولی از همون زمان که دیدمت انگار سالهاست که میشناسمت و سالهاست که دلتنگتم"
گونه های ییبو رنگ سرخی گرفتند ولی حرفش را ادامه داد:" خدای من، میبینی حتی نمیدونم چرا دارم یه بند حرف میزنم و اینا رو میگم، باور کن آدم مزاحمی نیستم حتی این حرفها تا حالا از دهنم بیرون نیومده بود، میتونی از دوستهامم بپرسی..."
ژان که متوجه دستپاچه شدن پسر شده بود، لبخندی زد، جلو رفت و بدون اینکه حرفی بزند دستش را جلو برد. حرفهای ییبو قطع شد و به دست او نگاه کرد. ژان گفت:"پس بیا دوست باشیم و همو بشناسیم. هوم؟"
ییبوکه از شادی به خاطر این واکنش و حرف ژان بغض کرده بود دست پسر را گرفت و زمزمه کنان تشکر کرد. ژان خندید و گفت:" خوب دوست جدید من حالا به افتخار این آشنایی بریم شام بخوریم؟ یه جای خوب با قیمت دانشجویی میشناسم."
ییوبجواب داد:" باشه پس مهمون من"

**انبارشرکت AYA**

ژویانگ آخرین بسته را در کانتینر بزرگ گذاشت. دستکش و لباس های فرمش را در حالیکه به سمت اتاق تعویض لباس میرفت، در می آورد. دو ماه دیگر کریسمس و سال نوی چینی بود. به مراسم یادبودی که او و ژان برای ژینگ چن می گرفتند، فکر میکرد. از صبح ذهنش مشغول بود. باید با ژان صحبت کرده و راهی پیدا می کرد تا برای سال جدید بی خیال رفتن به آن مکان مخوف شود.
سه روز تعطیلاتی که شرکت هدیه داده بود نتوانست ژان را به جایی ببرد. تما مدت مشغول کمک به پیرزن صاحبخانه برای تعمیرات و تمیز کردن خانه بودند. می توانست به این بهانه ژان را با خود به سفری دیگر ببرد.
به اتاق نزدیک شده بود ، خواست دستگیره در را بچرخاند که صدای مکالمه ی آرام دو نفررا شنید. نمی خواست فالگوش بایستد اما با شنیدن نام چنگ جیانگ ایستاد و ناخواسته گوش داد.
صدای اول:"خوب الان خانم بهت چی گفته؟"
صدای دوم:" خواست که رییس جیانگ چنگ چیزی نفهمه، اما من نگران دخترمم. تو خانم جیانگ رو نمیشناسی.... میترسم"
صدای اول:" نگران نباش بعد از این کار خودمونو میکشیم کنار"
صدای دوم:"یادته دو سال قبل بهمون گفت دیگه کاری باهامون نداره؟ این زن یه هیولاست... بیا بی خیال شیم و با خانواده هامون بریم یه جا دیگه واسه زندگی"
صدای اول:" نه، میدونی که اگه بفهمه نابود میشیم، حالا هم این بحثو تموم کن تا کسی حرفهامونو نشنید، بعدا راجع بهش حرف میزنیم."
ژویانگ چند دقیقه صبر کرد و در اتاق را با صدای آوازی باز کرد تا خود را کاملا بی خبر ازچیزی نشان دهد. به آن دو نگاه کرد و به سمت کمد لباسش رفت. چهره ی هر دو را درذهنش به خاطر سپرد تا به موقع پیگیر کارهایشان شود. در دلش حسی به او میگفت این موضوع می تواند ربطی به ژان هم داشته باشد.

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now