15- حقیقت

495 131 13
                                    

"تو ... تو چطور تونستی بدون اینکه به مابگی اینکارو بکنی؟"
لوهان که از روی عصبانیت ایستاده بود و یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش بطری ویسکی بود به ییبو نگاه کرد و بطری ویسکی را سر کشید. ییبو با یک حرکت سریع نیم خیز شده و بطری را از دستانش ربود.
هواسانگ هم به سمت میز خم شده بود و از روی خشم پاهایش را یک ضرب تکان میداد با لحنی تهدیدآمیز گفت:" ییبو امیدوارم دلیل قانع کنننده ای داشته باشی وگرنه دوررفاقت مونو خط میکشم."
ییبوکلافه نگاهی به دوستانش انداخت. لبخندی عصبی زده و جواب داد:" مگه من تا حالاباهاتون نبودم؟ مگه هر چی گفتین انجام ندادم؟ تو لوهان، فقط به خاطر اینکه به سوهوعلاقه داشتی خواستی بیای این دانشگاه, منم قبول کردم و باهات اومدم, هواسانگ تو هم رتبه ات به اینجا میخورد, منم به خاطر شما اومدم, منتی نیست اما بزارید این چندترم آخر رو واسه خودم برم اون دانشگاهی که دوسش دارم، تو یه شهره,دوستیمون که بهم نمیخوره, نمیشه این بار شما درکم کنین؟هوم؟"
دوپسری که مخاطبش بودند به هم نگاهی انداختند, هواسانگ رو به دوستش کرد:"باشه قبول اما این یهویی رفتنت عجیبه و بدتر از اون اینکه به ما قبلش چیزی نگفتی, مگه قرار نبود چیزی رو از هم پنهون نکنیم؟ بگو چی شده؟ کاملا مشخصه که رفتارت عوض شده"
لوهان حرفهای دوستش را ادامه داد:"ییبو؟ اگه یه سوالی بپرسم راستشو میگی؟" پسرسری به نشانه ی بله تکان داد. لوهان پرسید:" به خاطر اون پسره است؟ همون که تو سلف کار میکنه و اون روز جلو دانشگاه منتظرش بودی؟"
اینبار ییبو بطری ویسکی را برداشت و سر کشید, گویا برای بیان حرف و رازش نیاز به قدرت بیشتری داشت.
بطری را روی میز گذاشت و بعد از کمی مکث سرش را بالا آورد. به دوستانش خیره شد وگفت:" اینی که میگمو دیگه تکرار نمیکنم و شما هم وسط حرفهام نپرید. خوب...نمیدونم چیه و چرا اما کشش عجیبی بهش دارم. عشق ؟ نه عشق نیست انگار سالهاست که میشناسمش,میخوام سر در بیارم که پشت این حس و آدم چه رازی هست؟ حالا اجازه دارم؟"
هردو دوست او با نگاهی ناراضی, اشتیاقش را تایید کردند.

**انبارشرکت AyA**

ژویانگ مدتی بود که ساعت اضافه می ماند. اگرچه خسته می شد اما خوشحال بود که به زودی موتورش را می خرد و ژان را به مسافرتی که سالها پیش قولش را داده بود می برد. بااین افکار لبخندی گوشه ی لبش نقش بست. در محیط کار شخصیتی شوخ و جذاب داشت و درهمین مدت 6 ماه دوستان زیادی پیدا کرده بود. لیان بهترین و نزدیک ترین دوستش بود.ژویانگ سرش را بالا آورد و به لیان که دوان دوان به سمتش می آمد و اسمش را صدامیزد, نگاه کرد.
نفس زنان به او رسید." ژویی یه خبر خوب, قراره سه روز تعطیل شیم با حقوق. هاه عالیه نه؟ نامزدی خواهر مدیر جیانگه, اینو به عنوان شیرینی به کارمندها میده."
ژویانگ لبخندی زد و به شادی کردن دوستش نگاه میکرد. پرسید:" از کی شروع میشه این تعطیلات؟"
لیان گفت:" الان که دوشنبه است, دو روز آینده رو میام و سه روز آخر هفته روتعطیلیم"
ژویانگ گفت:" عالیه, ببینم میشه ژانو ببرم سفر"
لیانبا هیجان داد زد:"عالیه پسر,فکر خوبیه, منم باید زویی رو ببرم سفر, خیلی وقته اون طفلی خونه مونده, اوکی دیگه برم به کارهام برسم, میبینمت,فعلا"
بعداز رفتن لیان, ژویی آخرین بسته را جابجا کرد و در حالیکه سیگارش را در می آورد خارج از محوطه انبار رفت. ساعت حدودا 6 عصر بود. در حال کشیدن سیگار و دید زدن منطقه ی زیر پایش بود که فردی آشنا را دید. 
پسربا دیدن ژویانگ با ذوق و هیجانی زیاد همانطور که صدایش میکرد و دست تکان میداد,شروع به دویدن کرد. 
ژویی که شگفت زده بود, گفت:" ژان؟ تو اینجا چیکار میکنی؟"
ژان خندید و گفت:"فکر کردی. فقط تو از این کارها بلدی؟ اومدم هم محیط کارتو ببینم هم دوستاتو, هم اینکه با هم برگردیم و بین راه بریم غذا بخوریم, اماااااا مهمون من"
دندانهای خرگوشی ژان بیرون افتاده بود و چشمانش برق میزدند و می خندید. ژویی احساس میکرد قلبش ذوب شده و خستگی اش از بین رفته است. لبخندی زد و سیگارش را زیر کفشش خاموش کرد.
همراه ژان وارد انبار شدند. به او گفت که باید تا ساعت 8 صبر کند. ژان همراه ژویانگ به منطقه ی کاریش رفت تا به او کمک کند که زودتر کارش تمام شود.
ژان زمانی که خواست استراحت کوتاهی کند,بین محوطه ها می گشت. صدای همهمه ای توجهش راجلب کرد. بیرون محوطه ی انبار ماشینی شیک و آخرین سیستم پارک بود. تعدادی ازسرکارگران و کارگران کارخانه و چند نفر که با توجه به لباس هایشان معلوم بودافرادی صاحب امتیازند دور ماشین جمع شده بودند و با فردی که درون ماشین بود حرف میزدند. همه تعظیم کردند و از ماشین فاصله گرفتند تا ماشین حرکت کند. فردی که جلوتراز بقیه بود با صدایی بلند همانگونه که تعظیم کرده بود, داد زد:" از اینکه وقتتونو به ما دادید و خبر خوش تشویقی ها رو شخصا برامون آوردید, قلبا سپاسگزاریم مدیر جیانگ چنگ, قربان متشکریم واقعا"
ژان چهره ی پسر را در حالیکه ماشین دور میزد و او صندلی عقبش نشسته بود, دید. لبخندی به لب و چهره ای مغرور و برازنده داشت. 
پسربا دیدن او احساس کرد نفس در سینه اش حبس شده است.
" واقعااون چنگه؟ چقدر بزرگ و خوش تیپ شده؟" ژان اشک از چشمانش سرازیر شده بود. پس از مکثی طولانی متوجه زمان شد. پیش ژویانگ برگشت. " کارم تموم شده ژانی، بریم دیگه"
ژان لبخندی زد و کوله اش را برداشت. ژویی به طرفش آمد. با دستش چانه اش را گرفت و بالاآورد. به چشمانش خیره شد و گفت:" گریه کردی؟ چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟"
اوآرام دست دوستش را گرفت و زمزمه وار گفت:" دیدمش, بعد از 16 سال, خیلی عوض شده بود" ژویی با چهره ای پرسشی به او نگاه می کرد، پسر حرفش را ادامهداد:"جیانگ چنگ, پسر عمه ام, میدونی کیو میگم, مدیرتون... اون اینجا بود.دیدمش."
ژویانگ نگران دستانش را بر شانه های او گذاشت و با لحنی هول و ترسان پرسید:" اون..اونم تو رو دید؟ شناخت؟ چی شد؟"
ژان پوزخندی زد و جواب داد:" نه, ندید,فقط من دیدمش. تازه اون منو ببینه نمیشناسه, منم از حرفهای بقیه فهمیدم کیه."
لبخندی زد و به دوستش گفت که بروند و دیگر به این موضوع فکر نکنند.

GRAY خاکستری (ییژان)Onde histórias criam vida. Descubra agora