ژان پشت مرد که زیر لب همچنان غر غر میکرد راه افتاد. با گردشی که درمسیر حرکتشان بود فهمید که احتمالا از بخشی از ساختمان سنگی که دیروز واردش شدندحالا به سمت دیگری رفته اند. ژان با حیرت به اتاق های متعدد که رنگ سردی داشتند نگاه میکرد, اتاق ها فقط شماره داشتند و چنان حس سردی از خود داشتند کهانگار درون یخچالی بزرگ هستی. صدای پای ژان و مرد در راهروها می پیچید. انتهای مسیر معلوم نبود و انگار قرار نبوده که تمام شود. سرامیک های شیشه ای کف راهرو از تمیزی برق میزدند طوریکه می شدانعکاس تصویر خود را در آن دید. بالاخره مرد جلوی اتاقی که نسبت به دیگر اتاق ها در بزرگتری داشته و رنگش نیز سفید بود ایستاد. بر خلاف همه ی اتاق ها که شماره داشتند بر درب اتاق با حروفی درشت روی پلاکی عنوان مدیریت کانون مستر ون روهان چسبانده شده بود. مرد دو بار در زد و فردی از داخل اجازه ی ورود داد. به ژان اشاره کرد که همراهش برود. ژان وارد شد.
" قربان, بچه ای که دیروز آوردنش رو همونطور که دستور دادید آوردم. امر دیگه ای ندارید؟"
مرد که عینکی به صورت داشت و سرش پایینبوده و مشغول بررسی برگه هایی بود بدون اینکه سرش را بلند کند به مرد گفت؛ ممنونم. میتونی بری.
مرد تعظیمی کرد و رفت. روهان سرش را بالا آورد نیم نگاهی به ژان انداخت که تمام مدت به اوخیره شده بود. لبخند کجی زد وبا نگاهی که تن ژان را به لرزه انداخته بود به او دستور داد که جلوتر برود. ژان نمی دانست چرا ترسیده, نگاه مرد مشابه نگاه فنگ میان بود. آهسته و کند در در حالیکه دستانش را در هم گره زده بود و بادستراستش ناخن دست چپش را به بازی گرفته بود جلوتر رفت.
مائو با انگشتان دست راستش میان چشمانش را ماساژ داد و عینکش را درآورد. ژان ایستاد و اودر حالیکه از روی صندلیش بلند می شد جلیقه ی توسی رنگش را به پایین کشید و مرتبکرد و کامل از پشت میز بیرون آمد و به سمت ژان قدم برداشت. ژان سرش را پایین انداخته بود و از ترس چشمانش را محکم بسته وبه هم فشار می داد.
دستی به شانه راست ژان نشست. شانه اش را فشار میداد, مائو دستچپش را در جیب شلوار پارچه ای خود که با جلیقه اش ست بود, کرد. قدی بلند داشت و وقتی خواست حرفش را در گوش ژان زمزمه کند کاملبه سمت ژان خم شد. آرامدر گوش ژان زمزمه کرد؛ "فکر نمی کردم یه پسر به جذابیت تو توانایی کشتن یه مرد گنده روداشته باشه"
پوزخندی زد و ادامه داد؛" ژان اینجا خیلی باید بترسی چون من می خوام ادبت کنم, درستت کنم, اما اگه به حرفهای من گوش کتی و کارهایی که می خوامو بکنی بهت سخت نمیگذره..."
با همان ژست و پوزخند ایستاد. ژان از صدا و حس نفس های مائو مورمورش شده بود و سرش همچنان پایین بود. اشک بر چشمانش حلقه زده بود. مائو چانهی ژان را میان دستانش گرفت و سرش را بالا آورد. به چشمان ژان خیره شد و با انگشت شصتش با لبان ژان بازی میکرد. باز همان لبخند؛" لبت خوش رنگه و زیبا, مخصوصا خال کوچولوی زیر لبت.."
باز خم شد و صورتش را نزدیکتر آورد. ژان می لرزید. مائو ازفاصله ی نزدیک به لبان و چشمان ژان خیره شد و آرام گفت؛ "ژان, بچه ی خوبی باش. باشه؟ من همه چیو راجع بهت میدونم و اینو باید بهت بگم که الکی امیدوار نباش, قرار نیست کسی بیاد دنبالت, اگه کسی میخواست نجاتت بده قبل اومدنت اینکارو می کرد. پس خودتو گول نزن و دردسر درست نکن. بیا من بعد بیشتر همو ببینیم. هوم؟"
پسرک ترسان فقط نگاه میکرد.
" خوب الان یکی از کارمندها میاد و میبرتت تا اتاقتو نشونت بده وهمه چیو برات توضیح میده.فهمیدی؟"
سری به نشانه تایید تکان داد. ون مایو با تلفنش تماسی گرفت و چند لحظه ی بعد مردی وارد شد. مائو دستورداد؛ "این پسر اسمش شیائو ژانه و از امروز تا 5 سال یا شایدم بیشتر اینجاست. من اتاق 36 رو براش در نظر گرفتم. ببرش اتاقش و کارهاشو راست و ریست کن"
"اطاعت میشه قربان... با من بیا بچه جون"
ژان به جملات مائو فکرمیکرد, 5 سالاما چرا بیشتر؟ به او نگاه کرد, مائو به ژان زل زده بود و لبخند عجیبی بر لب داشت. نگاه و لبخندی که ژان را آشفته میکرد. همراه مرد به سمت اتاقش راه افتاد.
جلوی اتاق 36 ایستادند.لطفا رای و نظر فراموش نشه
VOUS LISEZ
GRAY خاکستری (ییژان)
Mystère / Thrillerداستان آشنایی ییبو با جوانی به نام ژان که گذشته ای نا معلوم دارد وسرنوشت بازی دیگری برای آنها در . .نظر گرفته است. روایت دیگری از آنتیمد ❖نویسنده: @suzilv ❖ این داستان کاملا ساختگی است. هیچ کدام از اتفاقات موجود در این داستان واقعی نیست. این کاملاً...