23- آشنایی

404 110 21
                                    


**انبارشرکت AYA **

مرد تعقیب کننده پس از قطع کردن تماسش با جیانگ چنگ، به سمت دفتر انبارداری رفت. رییس بخش از حضور غریبه ای در بخش انبار یکه خورد، از پشت میزبرخاست و به سمت مرد غریبه رفت. "آآآ... ببخشید شما؟!؟"

مرد غریبه نگاهی به او انداخت، در را بست و کارتی را که مخصوص تردد کارمندان ویژه شرکت بود و تعداد محدودی آن را داشتند بر روی میز گذاشت.

رییس بخش با دیدن کارت یکه خورد، تعظیمی کرد و دستپاچه پرسید:"ببخشید به جا نیاوردم، ب... بفرمایید بشینید!! ااامری داشتید؟ مشکلی پیش اومده؟"
مرد غریبه چهره ای سرد داشت و با نگاهی بی حس و خالی به او خیره شد و پاسخداد:"وقت واسه نشستن ندارم، رییس خواستن تمام اطلاعات مربوط به کارمندی به اسم ژویانگ و تحویلم بدی"
رییس با تردید و ترس همانطور که زیر لب جمله ی "همین الان میدمش " را زمزمه می کرد به سمت کمد پرونده ها رفت. کمی گشت و با دیدن فایل مورد نظر آن را بیرون کشیده و به دست مرد مامور داد. من من کنان پرسید:" ببخشید موردی پیش اومده؟ اون کارگر خوبیه، اتفاقی افتاده؟"

مرد سرش را از پوشه ای که در میان دستانش داشته و در حال ورق زدنش بود، بیرون آورد. نگاه سرد او مو را بر اندام مرد پرسش کننده راست کرد. اوگویی با همان نگاه و سکوت می خواست جایگاه مرد را به او یادآوری کند. پرونده رابست و میان کاپشن چرمش گذاشته و زیپش را بست. 

یقه ی رییس را گرفته و او را به دیوار کوباند و گفت:"فقط کافیه از این ملاقات، تقاضا و حرفی که زدم یه کلمه بیرون درز کنه و کسی بویی ببره.فقط کافیه بفهمم که زیپ دهنت چه زمان هوشیاری یا حتی مستی باز شده باشه، به بدترین شکل ممکن تو و خانوادت از زندگی حذف میشین. پس شتر دیدی ندیدی! طوری هم برخورد نمیکنی که این پسره و بقیه شک کنن بهت. فکر کنم با این حرفام اندازه ی اهمیت این ماجرا رو فهمیده باشی. درسته؟"
رییس بخش که از ترس می لرزید سرش را تکان داد. مرد غریبه یقه اش را آزاد کرد وبدون کلامی اضافه از انبار خارج شد.

**رستوران سنتی مانسون**

ساعت چهار عصر ژان به ژویی پیام داد که خودش به خانه برمیگردد. حالا ساعت هشت شب بود. او و ییبو از ساعت 6 عصر، پس از خروج از دانشگاه،یک ساعتی در پیاده روهای شهر راه رفتند، بازار خرید سال نو را گشته بودند، با هم از شیرینی فروشی کلوچه گردویی خریده و بین راه خورده بودند. ژان هنوز از اینکه ییبو هر بار به بهانه ای ناگهانی دستان او را می گرفت و به هر گوشه ای از بازارمیبرد و با شوق برخی چیزها را به او نشان می داد، در فکر و متعجب بود. شاید ییبونمی دانست که به تازگی قلب ژان تندتر می تپد، البته ژان نیز هنوز دلیل این احساسات مبهم را نمی دانست و در گوشه ای از ذهنش با خود درگیر بود.

GRAY خاکستری (ییژان)Onde histórias criam vida. Descubra agora