**آپارتمان سانگ لان**
" سانگ لان واقعا این کار ضروری نیست، من خونه ی خودم راحت ترم..."
پسر جوان پس از مرتب کردن رو تختی به ییبو اشاره ای کرد تا وارد اتاق شود. ییبو که به در تکیه داده بود و به دو پسر دیگر نگاه میکرد با این اشاره، وارد اتاق شد. سانگ لان رویش به سمت ژان که با لبهایی آویزان در حال غر غرکردن بود، برگشت و دست به کمر ایستاد. با صدایی محکم پاسخ داد:" ژان... ژویی هم با این پیشنهادم موافق بود، رییس جیانگ معلوم نیس چه کارایی ازش بر میاد... درضمن تو هم کامل خوب نشدی، درسته که تعطیلات تموم شده اما من با گواهی پزشکی برات دو هفته ی دیگه مرخصی گرفتم... اینجا همه چی هست و باید تا مشخص شدن وضعیت پروندت و بهتر شدن حالت اینجا بمونی... چیزی هم خواستی به ژویانگ میگیم تا برات بیاره"
ژان با ابروهایی درهم به ییبو نگاهی انداخت و پرسید:"ییبو؟تو برای چی اینجایی من که بچه نیستم؟"
سانگ لان به جای پسر جوان جواب پرسش ژان را داد:"ما باهم به این نتیجه رسیدیم که اون پیشت بمونه بهتره، ژویی که از صبح سر کاره و شب میاد پیشت، منم همینطور... ییبو قبول کرده طول روز پیشت بمونه تا تنهانمونی..."
پسر جوان با لحنی عصبی تکرار کرد:"ییبو...!! تو مگه دانشگاه نداری؟"
اینبار وانگ کوچک لبخندی زد و گفت:"نه ژان، من که قبلا گفتم این ترم کارام کمتره... نگرانم نباش.. تازه کتابهامم آوردم که از درسهام عقب نیفتم"
اما این حرفها ژان جوان را قانع نکرد و با عصبانیت مشغول چیدن وسایلش در کمد شد.
روانشناس جوان و ییبو از اتاق بیرون آمدند. سانگ لان رو به ییبو کرد و بی مقدمه گفت:"ییبو من دیگه الان باید برم، داره دیرم میشه... همه چی رو هم قبلا برات توضیح دادم اما اگه سوالی داشتی بهم زنگ بزن... فقط... فقط میگم... چی میخواستی بهم تو بیمارستان بگی؟ همون شب که ژان به هوش اومد؟"
پسر جوان سرش پایین بود و سعی داشت تا در چشمان مرد روان شناس نگاهی نکند. ترس دوری از ژان، لو رفتن هویت واقعی او و خانواده اش، ترس دوباره از دست دادن... رویش را برگرداند. آب دهانش را به سختی قورت داد تا راهی برای گلوی خشکیده اش باز کند. باصدایی که به ناله شبیه بود پاسخ داد:"اممم.. چیز خاصی نبود... میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟"سانگ لان کسی نبود که متوجه تغییر رفتار او و لیو نشده باشداما می دانست گاها اصرار بر بیان مساله ای باعث معذب شدن و پشیمانی گوینده می شود.پس بحث را ادامه نداد. به سمت ییبو رفته دستش را بر شانه ی او گذاشت و با فشار کمی پسر جوان را از خود خاطر جمع ساخت. پس از رفتن سانگ لان، ییبو بر روی کاناپه لم داد و دستانش را روی سرش سایبان کرد. به سقف خیره شده بود که با دیدن چشمانی درشت و صورتی متعجب که از بالای سرش و در فاصله ی نزدیکی از او قرار داشتند از جایش پرید. ژان که از ترسیدن ییبو خنده اش گرفته بود در حالیکه قهقهه میزد گفت:"توبیداری، میدونی چقدر صدات کردم؟ چرا جواب نمیدادی پس ... ترسو"
DU LIEST GERADE
GRAY خاکستری (ییژان)
Mystery / Thrillerداستان آشنایی ییبو با جوانی به نام ژان که گذشته ای نا معلوم دارد وسرنوشت بازی دیگری برای آنها در . .نظر گرفته است. روایت دیگری از آنتیمد ❖نویسنده: @suzilv ❖ این داستان کاملا ساختگی است. هیچ کدام از اتفاقات موجود در این داستان واقعی نیست. این کاملاً...