35- پوچی 2

417 118 20
                                    


هر روز از این روزها برای لیو، به اندازه ی سالی می گذشت.اما ثانیه های پیش رو برای او به شکل باور نکردنی سریع می گذشت. با پاهایی سست شده بر زمین زانو زد. برادر کوچکتر به او خیره شده و خونش کف زمین را پوشانده بود.سانگ لان با تمام مهارتی که در پزشکی به دست آورده بود سعی در مهار این جنون داشت. با فریادی بلند و پر خشم خطاب به ژویی خواست تا ماشین را آماده ی حرکت کند. ییبو را که این روزها حتی لاغرتر از قبل شده بود در آغوش کشیده و دوان دوان از خانه خارج شد. ژان و لیو نیز به همراه آنها به بیمارستان رفتند. اورژانس بیمارستان مشغول رسیدگی به حال مصدوم شد و بار دیگر آنها پشت درهای اتاق عمل در انتظارماندند. چقدر این راهروها و انتظار در هفته ها و ماه های گذشته برایشان آشنا وتکراری شده بود.

ژویانگ با شنیدن صدای چنباره ی تلفن خطاب به وانگ جوان گفت:"میشه اون وامونده رو جواب بدی؟ از زمانی که تو راه بودیم داره خودشو خفه میکنه"

لیو با گیجی ابتدا به ژویی نگاه کرده و سپس دست در جیب کت خود کرد. تمام تصاویر را مبهم و تار می دید. شماره و نام مخاطب را نمی توانست بخواند. به سختی پاسخ داد:"بله؟"

مخاطب پشت خط پرسید:"هی... رییس وانگ؟ معلومه کجایی؟ازصبح دارم بهت زنگ میزنم... الو؟ داری گریه میکنی؟؟؟؟؟... کجایی الان؟لیو؟؟"

لیو با صدایی نالان و بغض آلود گفت:"بیمارستانم...پکن..."

اشک و بغض اجازه بیشتر حرف زدن را به او ندادند و تماس راقطع کرد. به دیوار تکیه داده بر زمین نشست و در حالیکه زانوانش را در آغوش گرفته وسرش را به آنها تکیه داده بود با صدایی خسته شروع به اشک ریختن کرد. هنوز آن جمع در شوک حادثه ی پیش آمده بودند.پس از بیست دقیقه، لیو سرش را بالا آورد و باچشمانی اشکبار و قرمز به ژان نگاه کرد. برخاست و به سمت او رفت. همه متعجب به او خیره شدند. ژان را مخاطب خود قرار داد:"تو... عامل همه ی اتفاقاتی که برای اون میفته تویی... برام مهم نیست که خودش چه فکری میکنه... اونقدر دوستت داره که نمیتونه واقعیتو ببینه... من و اون باهم برادریم و همیشه بهم تکیه کرده و همه چیشوبهم گفته... تو دنیا فقط اونو دارم و مثل کوه پشتشم... تو هم بهتره همین جاهمه چیو تموم کنی و بری، همونطور که قبلا نبودی... دیگه نبینش و باهاش در تماس نباش... اگه واقعا دوستش داری این کارو براش بکن..."

ژان با نیمچه لبخندی از سر درد با او چشم در چشم شد و بی آنکه حرفی بزند دستش را در جیب شلوارش فرو کرده از آنجا دور شد. ژویانگ به سمت لیوحمله کرده و یقه اش را گرفت. با صدایی آرام ولی پر حرص گفت:" فقط چون الان داغونی بهت سخت نمی گیرم اما بدون تو و خانوادت خیلی گناهکارتر از این هستین که بخواین بقیه رو مسئول گندکاریاتون بدونین... هنوز نمیخوای قبول کنی که داداشت به خاطر عذاب وجدانی که حتی خودشم تو نقشی نداشته اون بلا رو سر خودش آورده؟ واقعا اون جربزه اش از تو بیشتره..."

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora