**عمارت وانگ**
لیوفنجان قهوه را به لبانش نزدیک و زیر چشمی به برادرش نگاه میکرد:" ییبو از سه روز پیش که رفتی دانشگاه خیلی کم حرفتر شدی؟!"
ییبوروزنامه ی صبح که خبر رشد سهام شرکت پدرش در آن تیتر شده بود را می خواند, سرش پایین بود و جواب داد:" کم حرف؟ نه اتفاقا, فقط فکرم درگیر یه تصمیمه"سرش را بالا آورد و مستقیما به چشم های برادرش خیره شد و تیز و برنده پرسید:"حالا که حرفش شد, کمکم میکنی؟"
لیوفنجان را روی میز گذاشت و با کنجکاوی سری تکان داد و گفت:"البته,اگه از دستم کمکی بر بیاد چرا که نه؟ چی هست؟ چیزی شده؟"
ییبوغرید:" اااهه,نه لیو نه, چرا همش تو و پاپا فکر میکنین حتما باید چیزی شده باشه؟"
لیوبا تکان دادن دستانش گفت:" باشه باشه, یه سوال بود فقط, چرا عصبانی میشی؟ بگوچی هست درخواستت؟!"
ییبوکه به نظر می آمد در حال مزه مزه کردن حرفهایش در ذهنش است بعد از کمی مکث ادامه داد:" لیو تو یکی از بهترین وکلای این کشوری و شرکت پاپا یه ستونش تویی, پس فکر کنم این موضوع هم کاری واست نداشته باشه, هوووم, میخوام خودمو به دانشگاه پکن منتقل کنم, میشه کارهاشو انجام بدی؟"
لیوشوکه نگاهی به او انداخت و قبل از اینکه سوالی بپرسد, ییبو پیش دستی کرده و ادامه داد:" دلیل خاصی نداره, از دانشگاهش خوشم اومده و امکاناتی که از نظر مطالعات فیزیک کیهانی به دنشجوهاشون ارائه میدن واسم مهمه,من به خاطر لوهان و هوایسانگ دانشگاه پکن رو اون موقع رد کردم و نرفتم, اما اگه درخواست بدم الان قبولم میکنن؟تو میتونی کمکم کنی"
لیوآرام پاسخ داد:" ییبو آخه سه ترم بیشتر از اتمام درست نمونده, دانشگاه خودتم قراره بعدش بورسیه ات کنن,چرا میخوای این کارو کنی؟"
ییبوالتماس کنان گفت:" لیو خواهش میکنم, واسم مهمه, خیلی روش فکر کردم, باشه؟"
برادربزرگتر نگاهی عمیق به برادر کوچکترش انداخت و جواب داد:" بزار با بابا هم صحبت کنم, اون با رییس دانشگاه هم دوسته, خودمم پیگیر میشم ولی یادت باشه که انتخاب خودت بود, بعدا گردن کسی نندازیا؟"
ییبوذوق زده فریاد زد:" وای لیوووووو خیلی دوستت دارم, قول میدم که تا تهش برم."
لیوپرسید:"هنوزم کارت عجیبه واسم, حتما دلایل خودت داری, بهت اطمینان دارم,راستی جلسه روانشناسیت امروزه,یادت که نرفته؟ من نمیتونم بیام, تنهایی مشکلی نداری؟"
ییبوکه همچنان از ذوق لبخندی به لب داشت گفت :" یادم هست,نه مشکلی ندارم,نگرانم نباش اینقدر, خودم میرم"
لبخندی زد, از پشت میز بلند شد و در حالیکه به سمت اتاقش در طبقه ی بالا میرفت با صدای بلند داد زد:" میرم آماده شم,بازم ممنون داداش یه دونه ی منننن"
لیومی خندید اما در اعماق وجودش نگرانی جای آرامش را گرفته بود.***دفترروانشناسی**
ژیائوسانگ لان به پسری مقابلش نشسته بود و کنجکاوانه اتاقش را بررسی میکرد نگاهی انداخت, لبخندی زد, پوشه ای را دستش گرفته از پشت نیزش خارج شد و روی صندلی مقابل او نشست.
"وانگ ییبو, بیا از اول شروع کنیم, من ژیائو سانگ لانم و ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و منو برای حل مشکلت انتخاب کردی, بیا این پیش فرض که من دوست داداشتم رو فراموش کنیم و با اطمینان بهت بگم مشکلت پیش من میمونه همونطور که قبلا قسم خوردم رازبیمار پیش پزشکش محفوظه. حالا شروع کنیم؟"
ییبوتمام مدت ساکت بود و به سانگ لان نگاه میکرد. لبخند رضایت بخشی زد و گفت:" من آماده ام, شروع کنیم"
روانشناس قلمش را در دستانش چرخاند و گفت:" ییبو من بهت پیشنهاد میدم برای اینکه بفهمیم مشکل چیه تو به خواب مصنوعی بری. حتما راجع بهش شنیدی"
ییبوبا ترس و دودلی به او نگاه میکرد. سانگ لان که متوجه نگاه پسر شده بود, خنده ای کرد و با لحنی مطمئن ادامه داد:" نگران نباش من دوره اشو پیش بهترین متخصص این فن دیدم و کاملا بهش مسلطم. مدرکش رو هم دارم,میخوای ببینی؟"
ییبوبه نشانه ی منفی بودن درخواستش تکان داد. دکتر گفت:" بزار بگم این خیلی راحته,حواستو به من میدی و به هرچی میگم گوش میدی تا ما بتونیم از لایه های مخفی خاطراتت این آشفتگی و دلیلش رو بکشیم بیرون, باشه؟ اما قبلش تو باید یه جزییاتی اززمانی که این اتفاق افتاده بهم بدی, لیو همه چیو گفت,اما همونطور که من گفتم الان من و توییم, نگاه تو به قضیه رو میخوام و بی پیش فرض باید شروع کنیم,خوب حالا ازاولش بگو."
ییبواتفاقاتی که در یکی دو هفته ی اخیر برایش افتاده بود تا جایی که به خاطر داشت تعریف کرد. دکتر از او خواست تا در مبل راحتی دراز بکشد و کم کم او را به فاصله ی3 دقیقه به عالم خواب برد.
"ییبو,تو الان یه سالن بزرگ میبینی, درسته؟ توصیفش کن."
پسرزمزمه کرد:" یه سالن بزرگ و تاریکه, بوی نم میاد, دیوارهاش بلند و سیمانیه.جلوی پام پله است که پایین میره."
روانشناس گفت:" خوب برو جلو, به اولین در رسیدی بهم بگو سمت راستته یا چپت."
برای دقایقی سکوتی اتاق را فرا گرفت:" آآ یه در اینجاست,سمت راستم. دستگیره اش قدیمی و فلزیه"
سانگ لان دستور داد:" آروم بازش کن ییبو و بگو چی میبینی؟"
ییبوگفت:" بازش کردم, نور همه جاست, صدای خنده یه زن و یه بچه میاد. سبزه زار وجنگل. اونها بالای یه چاه وایسادن, اون ... اون زن ترسناکه. اون..... بچه هه منم. چرا داره منو پرت میکنه تو چاه. خودشم پرید... هاااهههه کمک. خفه شدم....کمک...."
ییبوبا دستانش بر روی گردنش چنگ می انداخت. گاهی دستانش در هوا به دنبال دیواری برای گرفتن می گشت. در حال تقلا بود که دکتر با بشکنی او را بیدار کرد. پسر نفس زنان به او خیره شد. نگاهش لبریز از پرسش بود.
روانشناس برخاست و یک لیوان آب برایش آورد و به دستش داد. به بیمارش نگاهی انداخت وپرسید:" اینی که دیدی هیچی ازش یادت میاد؟"
ییبوکه وحشتزده و گیج بود زیر لب زمزمه کرد:" نه, این کابوس بود نمیتونه واقعیباشه.امکان نداره"
سانگ لان گفت:" این جلسه انرژی زیادی ازت گرفت, بزار جلسه ی بعد تا مفصل روش بحث کنیم, فعلا یکم استراحت کن. بهتر شدی میتونیم بری و ادامه جلسه بمونه واسه دفعه ی بعد."
یببودوباره روی مبل لم داد و چشمانش رابست. سانگ لان که تجربه ی این کار را داشت میدانست هرکسی با صرف این انرژی زود تحلیل رفته و به خواب می رود. زمانی نیم ساعته را برای استراحت ییبو در نظر گرفت.
پس از نیم ساعت که به اتاقش برگشت او همچنان در خواب بود. نفسهایی آرام میکشید ولی چهره اش از عرق خیس بود.
جعبه ی دستمال را برداشته به سمت بیمارش رفت. سعی داشت تا به تحلیل حالات بیمار درخوابش بپردازد. نزدیک تر رفت. دستمال را بر روی صورت ییبو می چرخاند تا عرق صورت او را پاک کند و زمزمه های کابوس وار او را بشنود که چه می گوید.
دست ییبو بالا آمد و مچ دست سانگ لان را محکم گرفت. دکتر با وحشت به او نگاه میکرد وهر چه تقلا میکرد نمی توانست دستش را از میان انگشتان دست او بیرون بکشد. چشمان ییبو بسته بود. با چشمانی بسته صورتش به طرف او چرخید, لبخندی کج زد و گفت:"سانی, هی سانی, بارها بهت گفتم کروات مردونه تره دیگه پاپیون نبند."
سانگلان خشکش زده بود, اشک در چشمانش حلقه زده بود. همین لحظه دست یببو شل شد و سانگ لان با صندلی به زمین پرت شد. سر ییبو به حالت قبل برگشت. همانطور که چشمانش بسته بود, دستانش را دو طرف سرش فشار می داد و فریاد میزد.
دکترمضطرب به او نگاه میکرد. به خودش آمد به سمت ییبو رفت و صدایش کرد. ییبو نفس زنان آرام شد. نشست. چشمانش را باز کرده بود. گفت:" چی شده, من ...من"
سانگ لان گفت:" چیزی نیست, یه خواب بد بود, یادته چی شد؟ چه خوابی میدیدی؟"
پسرگفت:" نه.فقط سرم داره میترکه."
دکترگفت:" نگران نباش یه آرامبخش بهت میزنم و به راننده ی مطب میگم تا خونه برسونتت, اینها از خستگیه, برات بهتر اینه که تو خونه استراحت کنی,باشه؟"
ییبوسری تکان داد و تشکر کرد. دکتر آرامبخش را تزریق کرد و بیمارش را به خانه اش فرستاد. اما ذهنش درگیر شده بود. دستش را بر سینه اش گذاشت و تپش قلبش را لمس کرد.هنوز جای انگشتان ییبو دور مچ دستش دیده می شد. جمله ای که شنیده بود مانند نواریدر سرش تکرار می شد.
"سانی,سانی...."قبل از هر چیز عذر خواهی من را بابت تاخیر در آپلود داستان را بپذیرید.از آنجاکه نزدیک سال نوهستیم فرصت کمتری برای آپ دارم و سعی می کنم امروز پارتهای بیشتری را قرار بدم چون احتمالا فردا فرصتی نخواهم داشت. ..
سپاس برای خوندن این داستان❤️❤️❤️
![](https://img.wattpad.com/cover/262461936-288-k894957.jpg)
STAI LEGGENDO
GRAY خاکستری (ییژان)
Mistero / Thrillerداستان آشنایی ییبو با جوانی به نام ژان که گذشته ای نا معلوم دارد وسرنوشت بازی دیگری برای آنها در . .نظر گرفته است. روایت دیگری از آنتیمد ❖نویسنده: @suzilv ❖ این داستان کاملا ساختگی است. هیچ کدام از اتفاقات موجود در این داستان واقعی نیست. این کاملاً...