38-...

1.3K 144 95
                                    

_"بر طبق گزارش خبرگزاری شین هوا آخرین جلسه رسیدگی به اتهامات متهمین پرونده موسوم به فساد اخلاقی باحضور متهمان، وکلای مدافع آن‌ها و وکلا و نمایندگان شُکات برگزار شد..."

"ژویانگ؟! "

ژویی با شنیدن نام خود از زبان سانگ لان، با کنترلی که در دست داشت تلویزیون را خاموش کرد. کنترل را روی میز گذاشت. دست را در جیب شلوارش فرو برد. به سمت او برگشت و گفت:"بله؟ بیمارات تموم شدن آقای دکتر...دیگه کسی تو نوبت امروز نیست"

سانگ لان با پوزخندی بر لب به سمت ژویانگ قدم برداشت. همزمان هردو در یک نقطه به هم رسیدند. روانپزشک جوان دستها خود را بر شانه های پسر بی خیال روبرویش ستون کرد و پاسخ داد:" چند بار بگم من دکتر نیستم وروانپزشکم، درسته دوره های پزشکی عمومی و روانشناسی رو گذروندم اما یه روانپزشکم با گرایش روانکاوی. البته یه جورایی..."

ژویانگ خندید. بعد از مدتها اولین بار قهقهه ی بلند او را می شنید و خنده اش را می دید. احساس میکرد قلبش در جای خود نیست. او مردی جوان بود که می دانست دلیل تپش های بی گاهش از زمانی که ژویانگ را دیده، چیست. اماهمیشه سعی در پنهان کردن احساسات خود داشت. نمی خواست با بیان حس قلبی خود، کسی راکه عاشقانه دوست داشت دچار تلاطم روحی و از خود دور کند. با او مانند موجود یا شی ای گرانبها برخورد می کرد. در این لحظه تنها می توانست رویش را برگرداند تا آشفتگی چشمان خود را از معشوقش مخفی کند.

رویش را برگرداند و گفت: "خودتو آماده کن باید یه مدت زیر دست خودم دوره هاتو بگذرونی"

 در حالیکه به سمت اتاقش می رفت حرفش را ادامه داد:"زودتر آماده شو، باید بریم خرید لباس و نوبت آرایشگاه بگیریم واسه مراسم فردا... یادت که نرفته؟! میرم وسایلم و بردارم وبیام"

ژویی با تعجب به تغییر حالت ناگهانی او خیره شده بود. کمی سرش را خاراند و مشغول جمع آوری وسایل شد. در دل خوشحال بود و لبخندی نرم بر لب داشت. امشب ژان و ییبو از سفر یک هفته ای خود بر میگشتند.

****

چنگ از روی نگرانی دائما دست خود را میان موها وپشت سرش می کشید. پاهای خود را یکنواخت و تند تکان می داد.

با همان لحن نگران پرسید:"به نظرت پروازشون دیر نکرده؟ قرار بود 2 ساعت و 50 دقیقه باشه؟! شده سه ساعت..."

در طول ماه های اخیر لیو بیشتر و بیشتر با خصوصیات اخلاقی او آشنا شده بود. او دریافته بود که چنگ بر خلاف ظاهر خشن و سرد خود، مردی بسیار مهربان و مسئولیت پذیر است. تنها یا شاید بزرگترین مشکل او مانند لیو بیان احساساتش بود. لیو فهمیده بود هر دو همیشه حامی بودند و کمتر حمایت شدند، همین مساله آنها را افرادی محتاط و محافظه کار ساخته که در خود فرو رفتند و با سرکوب احساساتشان کم کم، راه چگونه بیان کردنشان را فراموش کردند. اما حال لیو می خواست تا تمام دقایق در کنار چنگ بماند و او را کشف کند. کشف چنگ برای او کشف خودش بود.این حس را داشت که پس از سالها نیمه ای را یافته که می تواند آرامش را به او القا کند و لیو هم تمام خود را به او بدهد.

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora