2- قربانی

783 175 15
                                    


ژان چشمانش را باز کرد, همه جا سفید بود و صدای نفس خود را از زیر دستگاه می شنید. باز شدن در اتاق توجه اش را جلب کرد. نگاه کرد.جیانگ یانگ می به همراه مردی عینکی که کت و شلواری توسی به تن و کیفی رسمی به دست داشته وارد شدند. یانگ می با عجله به سمت تخت ژان آمد و با نگرانی رو به مرد کرده و گفت؛ آقای لان به دکتر اطلاع بدین که ژان به هوش اومده.
مرد خارج شد و ژان همچنان با چهره ای گیج به یانگ می نگاه میکرد. یانگ می که متوجه نگاه پرسشگر او شده بود گفت؛ ژان! میدونم تو شوکی و اتفاقی که افتاده رو نمیتونی هضم کنی, اما مرگ عمو فنگ میان تقصیر تو نبود,اوکی؟ نگران نباش همه چی حل میشه.
ژان متعجب به عمه اش نگاه کرد و زمزمه کرد؛ امامن یادمه که شما ...
جیانگ یانگ می که متوجه شده بود تیر اول او به سنگ خورده با نگاهی که جز خشم از آن حس نمی شد, دست ژان را در دستانش گرفت و درحالیکه ناخن هایش را در گوشت دستان ژان فشار می داد گفت؛ این یه رازه ژان, یادته بعد از فوت خانواده ات کسی نگهت نداشت و اومدی پیش من؟ الان میخوای باز همون اتفاق بیفته؟ اینبار دیگه حتی منم نیستم که بتونم نگهت دارم و تو به همراه چنگ چنگ و لوباید آواره ی خیابونها بشید,تو همچین چیزی رو میخوای؟
زروکی لبخندی زد, این بار انگشتانش را در انگشتان ژان گره زد و با ملایمت حرفهایش را ادامه داد؛ ژان! اون یه اتفاق بود ولی اتفاق برای تو و من که یه بزرگسالم تو قانون فرق میکنه,آقای لان رو دیدی؟ اون وکیل ماست,اگه قرار باشه من قبول کنم که تقصیر من بوده باید برم زندان, حق نگهداری تو و چنگ و لو رو ازم میگیرن و همه چی خیلی بدتر میشه, اما اگه تو قبول کنی که تقصیر توبوده, چون 7 سالته و قتل غیر عمد بوده باهات کاری ندارن, تهش این میشه که بفرستنت کانون تربیت که اون وقت هم من با آقای لان زود برت میگردونیم خونه, میفهمی چی میگم؟ میتونی این راز رو نگه داری و باهام همکاری کنی؟ نمیخوام از دستت وبدم,نمیخوام چنگ چنگ و لو ازم متنفر شن...
یانگ می شروع به گریه کرد.
ژان ترسیده بود و اشک از چشمانش سرازیر شد,نمیخواست دوباره آواره شود و خانواده اش را از دست بده. نگاهی به عمه اش انداخت وبا تایید سرش قبول کرد. یانگ می با خوشحالی بلند شد و ژان را در آغوش کشید. دراتاق باز شد و دکتر به همراه اقای لان وارد شدند. بعد از چک کردن وضعیت ژان, دکترگفت که فردا می تواند مرخص شود.
عصر بود که دو بازرس پلیس به اتاق ژان آمدند و ازژان که حالا بدون دستگاه و راحت نفس می کشید, صحبت کردند, سوالاتی پرسیدند تاجزییات حادثه را که از زبان یانگ می شنیده بودند با جوابهای ژان بررسی کنند و درصورت صحت ماجرا, پرونده را به دادگاه ارجاع دهند.
یانگ می چند ساعت قبل, پس از ویزیت دکتر, همه ی حادثه را برای ژان تعریف کرده بود تا او هم عین به عین همانها را برای بازرسهاتوصیف کند. 
اتفاقات بسیار سریع افتاد و قبل از اینکه ژان بفهمد در راهروی دادگاه ایستاده بود و محکوم به 5 سال سکونت در کانون اصلاح وتربیت شد. همانروز در سالن دادگاه چنگ چنگ و لو را دید. چنگ مانند ژان 7 ساله بودو لو 4 ساله. چنگ در حالیکه گریه میکرد ژان را با مشت های کوچکش میزد و سوالی راپشت هم تکرار میکرد؛ چرا بابامو کشتی؟ ژان سکوت کرده بود و اشک میریخت.
لو در حالیکه در بغل خانم زی یو پرستارخانواده جیانگ بود, با گریه ی چنگ و ژان, بیقرار شده بود و به گریه افتاد.
نگاه یانگ می سرد بود. پس از دور کردن چنگ و لواز ژان, یانگ می به سمت ژان خم شد, چانه ی او را در دستش گرفت و در چشمانش خیره شد, آرام زمزمه کرد؛ ممنونم ژان, نگران نباش, زودی میام دنبالت.
ژان سرش را پایین انداخت و در حالیکه اشک از گونه هایش سرازیر بود, سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
مامورها ژان را به سمت ماشین ویژه ی کانون بردند.
عصر بود. ژان به حدی در افکارش غرق بود که متوجه نشد چند ساعت در راه بودند. در فلزی بزرگی که جلویش توقف کرده بودند توجه اش راجلب کرد.
پس از بازجویی و بررسی برگه ی تردد, نگهبانان به آنها اجازه ی ورود دادند. 
وقتی از ماشین پیاده شد. متوجه ی حیاط بزرگ وسبزی شد که در یک ساختمان تماما سنگی محاصره شده است, ساختمانی 6 طبقه که سبک معماری قدیمی داشت و او را به یاد دانشگاه آکسفورد می انداخت, دانشگاهی که همیشه آرزویش بود برای ادامه ی تحصیل به آنجا برود.
دو مرد درشت اندام که از ساختمان روبرو بیرون آمده بودند و لباس فرم به تن داشتند, بعد از صحبت با ماموران انتقال ژان, مدارکی را با هم رد و بدل کردند. دو مرد به ژان اشاره کردند تا به همراهشان برود. 
یکی از آن دو مرد در حالیکه راه میرفتند بدون اینکه برگردد و به ژان نگاه کند گفت؛ امشب تو یکی از اتاقهای ویژه میمونی تا فرداکه رییس اومد ببیندت. بعد از اون که جات مشخص شد میری به اتاق خودت. سعی کن دردسردرست نکنی,فهمیدی؟ 
پسرک به نشانه ی تایید سری تکان داد.
اتاق طبقه ی چهارم بود. دیوارها و در همه به رنگ توسی مات بود. رنگی غمگین و سرد مانند ساختمان سنگی محوطه.
ژان به روی تنها تختی که گوشه ی اتاق بود رفت وبه پهلو دراز کشید. زانوهایش را در شکمش جمع کرده بود. دست راستش را زیر سرش گذاشته بود و همانطور که به اتفاقات گذشته فکر میکرد و بی صدا اشک میریخت, خوابش برد.
صدای باز شدن در, نگاه او را به سمت برد. قامتی سیاه و بی چهره که فقط چشمانی سرخ داشت به او نزدیک می شد. ژان نمی توانست تکان بخورد, به پشت و طاق باز رو به سقف دراز کشیده بود. انگار دستان و پاهایش را به تخت بسته بودند. تقلا می کرد تا فرار کند. آن موجود به او نزدیک شد بر روی تخت رفت و چهار دست و پا بین پاها و پهلو های ژان و بالای او قرار گرفت. هر لحظه بیشترخودش را به او نزدیک می کرد. 
ژان بی اختیار اشک میریخت و به سختی نفس میزد,قدرت داد زدن نداشت. برای آخرین بار چشمانش را بست و با تمام قدرت سعی کرد که دستان و پاهایش را آزاد کند. وقتی به خودش آمد پایین تخت افتاده بود و از آن موجودترسناک خبری نبود. احساس کوفتگی عجیبی میکرد و عرق کره بود. نمی دانست خواب میبیند یا بیدار است.
به خواب یا بیداری چند لحظه ی قبل فکر می کرد که صدای جیغی دردناک و برنده او را میخکوب کرد.


لطفا نظروحمایت فراموش نشه

GRAY خاکستری (ییژان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora