مینهو نگاهی به کشاورز انداخت و گفت:خب پیر مرد نظرت چیه همه ی محصولای امسالتو به من بفروشی؟
پیرمردی کمی فکر کرد و گفت: قبوله ولی پولش چی؟
مینهو لبخندی زد و گفت: هی قرار نیست که من مجانی ازت بخرم اینارو پولشو بعد فروش این برنجا بهت میدم یادت که نرفته من یه تاجر با نام و شهرتم...
پیرمرد کشاورز لبخندی زد و گفت: قبوله
مینهو نگاهی به شریکش انداخت و گفت: دونگهیول! تو که مشکلی نداری؟
دونگهیول سری به چپ و راست تکان داد و گفت: نع حله... پس پنجاه درصد سودش با تو پنجاه درصدشم با من...
هر دو با هم دست دادند و به طرف ماشین مینهو رفتند...
مینهو خسته از سر کار برگشت زنگ در و زد و بعد یه دقیقه خدمتکار جوون در و به روش باز کرد: خوش آمدید آقا...
و از جلوی در کنار رفت..
مینهو همونطور که وارد خانه میشد لبخندی زد و گفت: ممنونم دخترممینهو به طرف پذیرایی رفت.. سیچنگ و مادرش به استقبال پدرش رفتند
سیچنگ تا پدرشو دید خودشو انداخت بغلش و گفت: سلام بابا خسته نباشی
مینهو سر پسرشو نوازش کرد و گفت: سلام پسرم سلامت باشی..
همسرش هم بغلش کرد و لبخندی بهش زد: خسته نباشی مینهو..
مینهو لبخندی به روی زن مهربانش زد و گفت: ممنونم سوآ عزیزم...
مینهو در حالی که برای شستن دستایش به طرف دستشویی میرفت گفت: خانم قراره شام آقای لی و خانوادش بیان خونمون
سوآ لبخندی زد:خیلی ام خوب چند وقته ندیدم همسرش رو دلم براش تنگ شده..
آقای دونگهیول و پدرش پنج سالی بود که باهم همکار و شریک بودن آنها با هم رفت و آمد خانواده ای داشتن...
آقای دونگهیول یه پسر به اسم دونگهیوک و یه دختر یه اسم هارا داشت..
سیچنگ با دونگهیوک همسن و همکلاسی بود اما هارا چهار سال از اونا بزرگ بود
هارا دختری مهربون و شیرین بود و با سیچنگ مهربون بود و همیشه باهاش حرف میزد و شوخی میکرد...
برعکس برادر کوچکش دونگهیوک پسری بد اخلاق و مغرور بود...
اون همیشه سیچنگو اذیت میکرد زیرا سیچنگ خیلی مهربون و خوش اخلاق بود...
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟