🥀پارت بیست و ششم🥀

114 38 103
                                    

لحظاتی بعد هر چهار پسر جلوی در مدرسه ایستاده بودن.
تن نگاهی به سیچنگ انداخت و با حرص گفت:از کنار من جم نمیخوری،اصلا و ابدا به استاد یوتا توجهی نمیکنی،فقد سلام میدی میری میشینی روی صندلیت عین ندید بدیدا هم نگاهش نمیکنی فهمیدی؟

وین وین هوفی کشید:صدبار تا حالا گفتی و منم فهمیدم محض رضای خدا یه امروزو بیخیال شو سعی میکنم که فراموشش کنم اما هردفعه یادم میندازین.
تن نگاهی به دوستش انداخت که متوجه اخمش شد"باشه باشه ببینیم چطور فراموشش میکنی"

جونگوو نگاهی به اطراف انداخت و بعد آروم جوریکه فقد خودشون بشنون پچ پچ کرد" بچه ها،نمیخام بترسونمتون اما من حس میکنم یکی داره تعقیبمون میکنه"
دویونگ به طرفش برگشت "منظورت چیه که تعقیبمون میکنه؟"
جونگوو دستشو روی دهن دویونگ گرفت" سیس یواش،تعقیبمون میکنه دیگه از وقتی سوار ماشین شدیم دنبالمونه،ببینین اون برلیانس مشکی رو میگم"
و با دستش نامحسوس به ماشین مشکی ای که از وقتی سوار ماشین شده بودن تا الان تعقیبشون میکرد اشاره کرد.
همگی بدون اینکه تابلو بکنن به ماشین نگاه کردن.شیشه های ماشین دودی بود و دیده نمیشد.
سیچنگ با ترس زمزمه کرد" آخه داخلش دیده نمیشه"

تن وقتی ترس بچه ها رو دید سعی کرد دلداریشون بده" حتما سو تفاهمی پیش اومده جونگ،اصلا شاید اولیای یکی از دانشجو هاس یا شایدم ماشین یکی از دانشجوها اگه این تعقیب ادامه داشت به مدیر میگیم باشه؟"

بچه ها با تردید باشه ای گفتن و به سمت اتوبوسی که برای ٱردوشون اجاره شده بود راه افتادن.
.........

یوتا جلوی اتوبوس ایستاده و منتظر ایستاده بود.
دونه دونه دانشجوهارو چک میکرد و اسامی کسانی که نیومده بودن رو می نوشت و به مدیر میگفت تا به اولیاشون زنگ بزنه و بهشون اطلاع بده که نیومدن ٱردو. اما تا الان خبری از اون و دوستاش وجود نداشت.
نکنه نخواد بیاد ٱردو؟اما خودش دیده بود که برای ٱردو ثبت نام کرده بودن.
یوتا دیروز با دوستش حرف زده بود و ازش کمک خواسته بود.میخاست برای یک بارم که شده به حرف دلش گوش بده نه منطقش،می خواست به خودش شانسی بده می خواست مرحمی برای قلب زخمی اون پسرک مو طلایی بشه!

"فلش بک"

یوتا لیوان رو دستش گرفت و به مایعه بی رنگ داخلش نگاهی انداخت.
" نمیدونم چم شده،نمیدونم چی درسته چی غلط نمیدونم باید به حرف کی و چی گوش بدم حس میکنم گم شدم.توی دنیایی که برای خودم ساختم گم شدم و اجازه نمیدم که کسی بیاد و نجاتم بده.حس میکنم همه جا تاریکه و روز به روز بیشتر از قبل توی این تاریکی فرو میرم.(الان اگه ما به دوستمون اینجوری حرفای ادبی میگفتیم میگفت هندی بازی درنیار برو سر اصل مطلب:/ )

یوتا بعد اتمام حرفاش مایع بی رنگ رو راهی معدش کرد. هانسول نگاه دلسوزی بهش انداخت.درک میکرد که یوتا چی میگفت تا الان پسرک ژاپنی کم زجر نکشیده بود.همیشه سعی میکرد قوی بمونه،به کسی نمیتونست اعتماد بکنه.اون افراد زیادی اطرافش داشت اما همیشه تنها بود.
هانسول دستی به شونه ی بهترین دوستش کشید " میتونم درکت کنم یو،اما فکر نمیکنی دیگه وقتش رسیده که به خودت شانسی بدی؟تا کی میخای تو دنیایی که خودت درستش کردی تنها زندگی بکنی؟ "

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now