وقتی چیزی حس نکرد...صدایی نشنید چشماشو آروم باز کرد و اولین چیزی که دید یه جفت کفش اسپورت مشکی بود!
"تو..تو اینجا چیکار میکنی؟"قدمی به جونگوو نزدیک شد و درحالیکه دستشو توی جیب شلوارش می گذاشت روش خم شد.
"اومده بودم شکار و انگار شکارمو یافتم! "جونگوو از جاش بلند شد و پشت به او به راه افتاد"پس شکارتو بردار و برو"
درحالیکه به دور شدن جونگوو نگاه می کرد خندید"باشه پس شکارمو بر میدارم و میرم"
به طرف جونگوو حرکت کرد.
جونگوو با شنیدن صدای پاش به عقب برگشت و اونو دید که بهش نزدیک شده.
"هی چرا داری این شکلی...نگام میکنی؟"حالا دیگه بهش رسیده بود دستشو زیر باسن جونگوو گذاشت و تو یه حرکت جونگوو رو مثل گونی برنج روی دوشش انداخت.
"شکارمو برمیدارم که برم"
جونگوو تازه تونسته بود "اونو" بفهمه!
از کجا جونگوو رو پیدا کرده بود؟
اومده بود دنبال جونگوو.
نکنه اون ماشین مشکی ای که تعقیبش می کرد ماشین "اون" بوده؟
جونگوو با فکر اینکه قراره با "اون" بره شروع کرد به دست و پا زدن
"ولم کن..من نمی خوام باهات بیام....آی دستتو محکم فشار نده.."
"اون" به این تقلاهای کوچیک اما کیوت جونگوو خندید.
مثل همیشه کیوت بود و تو دل برو.
جونگوو از اینکه قرار بود باهاش بره زیاد هم نمی ترسید.
حقیقتش دلش برای اون تنگ شده بود.
به یاد روزایی افتاد که چگونه عاشقش شده بود.
به یاد روزایی افتاد که هرشب با هیجان و استرس تو اتاقی که "اون" هم توش حضور داشت منتظرش می موند.
اما ناگهان روزی رو که اعتراف کرده بود بهش یادش افتاد.فلش بک
دستی به بلوز مشکی حریرش کشید و توی آیینه به خودش نگاه کرد.
مطمئن نبود که می خواهد بهش بگه یا نه اما...دلش می خواست بهش بگه.
حس می کرد از احساسات خودش بهش مطمئنه،اون بهش لذت و حس خوشبختی می داد و جونگوو اینو دوست داشت.
جونگوو عاشق این بود که "اون" بیاد و باهاش بخوابه!
چند وقت بود که عاشقش شده بود؟
از وقتی که اونو دیده بود؟از 2 ماه پیش؟
2 ماه برای اینکه عاشق یکی باشی کافیه؟یا کمه؟
توی این دوماه می تونست به احساساتش اطمینان بکنه؟یا اگه حسش فقط شهوتی زود گذر باشه چی؟
نه..اون مطمئن بود که حسش به "اون" شهوت نیست...دوست داشتن هم نیست فقط....عشقه؟!در اتاق باز شد و " اون" اومد و باعث شد رشته ی افکار جونگوو از هم باز بشه.
جونگوو لبخندی به روش پاشید"امروزم مثل همیشه جذابی!"
"اون" انگار بی حوصله بود چون جوابشو نداد...
درحقیقت اون هیچوقت درمقابل تعریفایی که جونگوو بهش میکرد حرفی نمیزد...فقط لبخند میزد بهش اما امروز...حتی اون لبخند کوچولو رو هم نزد.اون.. درحالیکه دستشو به طرف دکمه های بلوز سفید رنگش می برد بدون نگاه به جونگوو گفت"زود باش اماده شو وقت ندارم..مگه نگفتم قبل اومدنم آماده باش؟"
جونگوو از این لحن سرد و ترسناکش جا خورد...لحنش دقیقا شبیه اون زمانای اول شده بود و این اصلا خوب نبود!
"اوه بله..ببخشید"
روی تخت نشست و آروم آروم مشغول در اوردن لباساش شد.
وقتی لباساشو در آورد روی تخت دراز کشید و منتظرش موند....مثل همیشه!
+18
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟